بهتزده، مسحور. شاید حتی احساس بلاهت کنیم که قبلاً آن فضا را ندیدهایم. همچنین به گفتۀ روانشناسان و متخصصان رؤیا، منظرۀ تغییر را از سر میگذرانیم، یعنی شکوفاییِ پتانسیلهای جدید. تفسیر مرسوم رؤیای اتاق اضافه این است که این اتاق نشانه یا یادآوریِ دوستانۀ تغییر اوضاع است. این اتاق نماد بخشهایی از وجودمان است که تاکنون غیرفعال مانده، اما به زودی ظهور میکند، اتفاقی که امیدواریم در جهت مثبتی صورت گیرد. اما خب، از کجا معلوم؟ رؤیای اتاق اضافه به ما میگوید دقیقتر نگاه کن. هندسۀ زندگیات آن چیزی نیست که به نظر میرسد. ابعادی بیشتر از آنچه فکر میکردی وجود دارد. زوایا بازترند و ابعادْ بسیار بزرگتر از آنچه فکرش را میکردی.
نه اینکه هر روز در این باره بشنویم. اما ذهن انسان میتواند به طور فاجعهباری ظاهربین و فاقد تخیلورزی باشد. احتمالاً رؤیایمان به پایان میرسد و فقط به این فکر میافتیم که ارزش ملکمان بالا رفته است. اما وقتی کامل بیدار میشویم میبینیم اتاق اضافهای وجود ندارد. لحظهای ناامید میشویم و سپس روز خود را شروع میکنیم و به زندگی عادیمان برمیگردیم. ما حرکاتمان را در رابطه با معماریای سامان میدهیم که عیناً اطراف ماست. به دیگر عبارت، ما در فضاهایی زندگی میکنیم که تصمیم گرفتهایم به آنها خانه بگوییم. یک چیز باید روشن شود. مسکن۱ با خانه۲ فرق دارد. خانه نوعی ایده و برساختی اجتماعی است، داستانی که دربارۀ کیستیمان به خود میگوییم و اینکه دوست داریم چه کس و چه چیزهایی را در نزدیکترین فاصله به خودمان داشته باشیم. هیچ مکانی مثل خانه نیست چون خانه درواقع اصلاً یک مکان نیست. اما مسکن (یا آپارتمان، تریلر، کابین، قلعه، خرپشته، یورت) وجودی فیزیکی است. شاید آن را بتوان گوشت و استخوانِ خانه دانست، اما نمیتواند روح خانه را در بر گیرد. روح خانه از بوی پختوپز و خراشیدگیِ روی راهپله و خطهای خودکار روی دیوارها ساخته میشود که رشد قد بچهها را در خود به یادگار دارد. این روح در طول زمان تکامل پیدا میکند. ضربالمثلی قدیمی میگوید «مسکن را میخری، اما خانه را خودت میسازی». ولی حقیقت این است که خانه را پرورش میدهید. میگذارید به میل خودش شکوفا شود. منتظرش میمانید. روزی که وارد ساختمان مسکونی جدیدی میشویم، بعید است خانه آنجا باشد. گاهی حتی تا وقتی از آن منزل اثاثکشی میکنیم هم خانه آنجا نیست. شاید باید خودمان را خوششانس بدانیم اگر در طول عمرمان یک خانۀ واقعی بدست آوریم، همانطور که اگر به یک عشق واقعی برسیم، فرضاً خوششانس هستیم.
فیلیپ جانسونِ پستمدرنیست میگوید «کل معماری پناهگاه است. کل معماریهای زیبا طراحی فضایی است که آدمها را در خودش جا میدهد، نوازش میکند، تعالی میدهد یا به تحرک وا میدارد».
اگر کل معماریها صرفنظر از هدفشان حکم پناهگاه دارد، پس معماریای که مقصودش پناهگاه است، باید نقطۀ اوج پناهدادن باشد. اگر یک فرودگاه یا کتابخانه میتواند نوازش کند، تعالی دهد یا برانگیزاند، آغوش یک ساختمان مسکونی باید هم عمیقاً صمیمی و هم بهصورت خلسهباری از خودبیخودکننده و شاید حتی اروتیک باشد.
میخواهم کاملاً روراست باشم. من این را بهعنوان کسی مینویسم که ساختمانهای مسکونی شاید برایش کیفیتی تقریباً برانگیزاننده داشته باشند. میگویم «تقریباً» چون موج دیگری که از یک مسکن زیبا میگیرم چیزی شبیه به الوهیت است. یک ساختمان مسکونی بینقص (منظورم ساختمانی محترم است، ساختمانی که با احترام طراحی شده، استوار بنا شده و از آن وقت منزلتش در آن حفظ شده است) یکجور کلیسای کوچک است. اما مسکنِ بینقصْ تجسم مِیل نیز هست. چنین ساختمانی ممکن است بازدیدکنندگان را با میل و هوس وهمزده کند، میتواند آنها را طوری مشوش کند که از دست کمتر انسانی برآید. منزلی که ابژۀ شهوت است میگوید «تو مرا میخواهی، اما هیچگاه دستت به من نمیرسد». میگوید «حتی اگر پولش را هم داشتی، باز هم دستت به من نمیرسید. حتی اگر مال کس دیگری نبودم هم دستت به من نمیرسید». علت این ماجرا آن است که مسکن هم مانندِ اکثر ابژههای شهوت، به محض اینکه به آن دست یابیم، کمال خود را از دست میدهد. وقتی به یک مسکن دست پیدا میکنید، یعنی همان لحظهای که قرارداد را امضا میکنید، جادوی آن باطل میشود. یعنی میپذیرید که مسکنِ محل زندگیتان هرگز همان مسکنی نخواهد بود که با چنان ولعی میل آن را داشتید. یعنی قبولِ اینکه رؤیای آمریکایی خانهداری مشروط به پشتکردن به دیگر رؤیاهاست، مثلاً همان رؤیایی که در آن اتاقهایی در جاهای جدید ظاهر میشود.
شاید به همین دلیل است که معماران اینچنین جذاب و حتی منبع الهام هستند. آنها اگر اتاقی اضافه میخواهند، کافیست آن را ترسیم کنند. اگر خواهان پنجرهای بزرگتر، راهرویی پهنتر یا کلاً طرحی نو هستند، قلمشان آن را محقق خواهد کرد. دستکم فانتزی افراد غیرمتخصص این است. تعجبی ندارد که بسیاری از قهرمانهای ادبیات و سینما معمار هستند. این شغل به خصوص وقتی به دست مردان باشد، ظاهراً ترکیبی رضایتبخش از انواع جذابیت است. مرد معمار با حساسیت و ذوق هنری پشت میز طراحی خود مینشیند. مرد معمار در کنار چارچوب فولادی ساختمانی نیمهساز بر بلندای زمین نشسته است، درحالیکه کلاهی آهنین بر سر و نقشههای ساختمان را لولکرده زیر بغل گرفته است. مرد معمار رو به آسمان به آفریدۀ خود مینگرد و بازتاب نور خورشید در شیشه و فولاد، صورتش را روشن میکند و شکوه و جلالِ کل آن منظره او را شگفتزده میکند، حال آنکه خودش هم به نوبۀ خود شکوهمند است.
تقریباً همیشه مردانی در حال مأموریت وجود دارند. شغل آنها فقط یک حرفه نیست، بلکه علاقهایست که هم راهنمایشان است و هم تهدید به نابودیشان میکند. در رمان سرچشمه۳ اثر آین رند (که شاید نمونۀ اعلای افسونسازی معماری باشد)، شخصیت یکدنده و زمخت هاوارد رورک باعث میشود کارش به بیگاری در یک معدن ختم شود، چون حاضر نیست اصول زیباییشناختی خود را زیرپا بگذارد. در رمانمورد سوخته۴ اثر گراهام گرین نیز قهرمان که معماری مشهور در دنیاست اما در وجود خودش احساس پوچی میکند، برای آرامش به اجتماعِ جزامیها میگریزد. هالیوود هم ظاهراً ترجیح میدهد معمارانش را بیچاره و ماتمزده نشان دهد، حال چه به صورت پدران دوستداشتنی و همسرمردهای نظیر شخصیت تام هنکس در «بیخواب در سیاتل۵» و شخصیت لیام نیسون در «درواقع عشق۶» (حتی معمار پدرسالار و خصوصاً غیرماتمزدۀ «بردی بانچ»۷ هم از نظر فنی پدری همسرمرده بود، نه؟) یا نامزدهایی هراسان از تعهد و شوهرهایی حسود و دیوث. در اکثر موارد، نگرش افراطی آنها عمیقاً به نابودیشان منجر میشود. چرا وودی هارلسون که در «پیشنهاد بیشرمانه» نقشِ یک معمار گرفتار را بازی میکرد، به رابرت ردفورد اجازه داد بهازای یک میلیون دلار با همسرش بخوابد؟ چون برای ساختن خانۀ رویاییاش شدیداً زیر بار قرض رفته است.
راهی بدتر از این برای سقوط وجود دارد؟
به نظرم یکی از مشکلاتی که با پرسش «خانه کجاست؟» (و شاید بدتر از آن: «اهل کجایی؟») دارم، این است که پیچیدگیهای افراد را نادیده میگیرد. همۀ ما یک زادگاه مشخص داریم (شاید به استثنای کسانی که در دریا یا در پرواز به دنیا میآیند)، اما بقیۀ ماجرا فقط بحث تفسیر است. سکونتگاههایی که در آنها بزرگ میشویم لزوماً حکم «خانه» ندارند. شهرهایی که در آنها بزرگ میشویم همیشه حس شهرِ زادگاه را به ما نمیدهند، مکانهایی که در بزرگسالی در آنها ساکن میشویم نیز همینطور. اطلاعات سرشماری حاکی از آن است که آمریکاییها به طور متوسط در طول عمرشان یازده بار اثاثکشی میکنند. من خودم متأسفانه در طی سالها حداقل در سی منزل و آپارتمان زندگی کردهام. البته از این قضیه متأسف نیستم. هریک از آنها به شیوۀ خود برایم هیجانانگیز بود. اما با وجود این هیجانات، فقط چندتا از آنها حس «خانه» داشتند، اما حتی در آنها هم حس موجود از آن نوعی بود که یک لحظه به شما دست میدهد و سپس پر میکشد. «خانه» هم مانند «شادی» (مفهوم انتزاعی دیگری که آمریکاییها همیشه سعی میکنند آن را شستهرفته تعریف کنند) همیشه آنقدر گذرا به نظرم رسیده که ارزش صحبتکردن نداشته باشد. خانه هم مثل شادی وقتی به تورتان بخورد، فوقالعاده است، اما نمیتوانید دنبال آن بروید.
اما مسکن را تا حد زیادی میتوان دنبالش رفت. بیدلیل نیست که خرید مسکن یا آپارتمان را شکار میگویند. املاکْ ما را تبدیل به حیواناتی درنده میکنند. میتوانیم بهصورت آنلاین یا از خیابان دنبال یک مسکن بیفتیم. میتوانیم حتی قبل از اینکه وارد خانه شویم، در مورد آن وسواس به خرج دهیم، بجنگیم، در ذهنمان وارد آن شویم و شروع به تخریب دیوارهایش نماییم. میتوانیم یکشنبهها به خانههای درباز برویم، گویی که به کلیسا رفتهایم. میتوانیم بیستوچهارساعته برنامههای طراحی خانه را در تلویزیون تماشا کنیم. میتوانیم به سایتهای اینترنتی اطلاعات املاک معتاد شویم، طوری که انگار عکسها و توضیحات آنها نوعی پورنوگرافی است، که البته کاملاً هم هست.
در اقتباس سینمایی از رمان سرچشمه، پاتریشیا نیل، در نقش دومینیک فرانکون، معشوقه و سپس همسر خشکرفتار و رنجدیدۀ هاوارد رورک میگوید «ای کاش هیچگاه ساختمانتان را ندیده بودم. همان چیزهایی ما را اسیر میکنند که آنها را تحسین میکنیم یا میخواهیم». کاملاً روشن است که مسکنها هرچند جزء اصلیترین منابع مسکنها هرچند جزء اصلیترین منابع حفاظت ما هستند، از بزرگترین اسیرکنندگان ما نیز به شمار میآیند حفاظت ما هستند، از بزرگترین اسیرکنندگان ما نیز به شمار میآیند. شاید بتوان گفت علت این امر آن است که به خاطر آنها زیاد زیر بار قرض میرویم و زیاد بزرگشان میکنیم و خرتوپرت زیادی داخلشان میگذاریم. میتوان گفت علت این است که همیشه نیازمند توجهمان هستند، همیشه تهدید به چکه یا شکاف و قرارگرفتن در معرض طوفان میکنند. مسکنها پناهگاهند، اما بلایایی کمینگرفته نیز هستند. و ظالمانهتر از همه اینکه آنها آینهاند، انعکاس خستگیناپذیر و بیرحمِ بهترین و بدترین غرایزمان. برخلاف هرجومرج و ناخوشایندیهای دنیای بیرون که نمیتوان خود را مسئول آن دانست، صحنۀ زیر سقفمان ساخت خودمان است. چهرۀ بیتوجه ما (خرت و پرت، گرد و خاک، کشوی آشپزخانۀ پر از ریزههای ناشناس که بلای جان هر خانهایست) نیز مانند چهرۀ مرتب و شستهورفته، بخشی از ماست. مسکنهای ما فقط مکان نمایش نیستند، بلکه مخفیگاه نیز هستند.
اما خانهها ناکجاهای باشکوه و دیوانهکنندهاند. خانهها همان چیزی هستند که در تمام طول عمر به دنبال آنها میگردیم یا از آنها گریزانیم یا هردو. آنها محتوای رؤیایمان هستند، همان اتاقهای اضافهای که به محض بیداری ناپدید میشوند، همان پتانسیلهای نامرئی که بدون اینکه بدانیم آنها را تخریب میکنیم. خانهها معماری ذهن ناخودآگاه هستند، فضایی که از لحاظ فیزیکی قابل سکونت نیست. خدا را شکر که هنوز افرادی هستند که خانه میسازند.