تو نمیری

تو نمیری
شعری از محمد سلمانی
يکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۸ - ۲۰:۰۶
کد خبر :  ۸۷۵۶۷

 

 

چندی ا‌ست کمی تیره و تارم تو نمیری

چون آینه پشت غبارم تو نمیری

با آجر و گچ، آهن و سیمان اتاقم

از چارطرف زیر فشارم تو نمیری

دلتنگ چنین‌ام که تو دلتنگ چنانی

کم مانده که چون ابر ببارم تو نمیری

یک شانه مردانه ندیدم که در این شهر

یک لحظه بر آن سر بگذارم تو نمیری

با غیر مباد این‌که بگویند: «به ما چه؟»

زخم دل خود را نشمارم تو نمیری

با این‌که نرنجیده‌ام از شخص تو اما

از غیر تو بسیار شکارم تو نمیری

گویند بمیرید که در مرگ رهایی‌ست

من حوصلۀ مرگ ندارم تو نمیری

در کشور من قحطی مرد است که باید

در باغچه‌ام تخم بکارم تو نمیری

دیری‌ است که جز درد جدایی نکشیدم

بدجور در این شهر خمارم تو نمیری

ارسال نظر