معرفی کتاب های تخصصی هنرهای تجسمی

عبور از دیوارها؛ کتاب خاطرات مارینا آبرامویچ

عبور از دیوارها؛ کتاب خاطرات مارینا آبرامویچ
"عبور از دیوارها" عنوان کتابی است که به زندگی‌نامه‌ مارینا آبرامویچ اختصاص دارد.
چهارشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۸ - ۱۰:۱۳
کد خبر :  ۴۴۴۳۷

 

"عبور از دیوارها" عنوان کتابی است که به زندگی‌نامه‌ مارینا آبرامویچ اختصاص دارد. او این اثر را با اتفاقات دوران کودکی از زمانی که خاطرات خود را به یاد می‌آورد آغاز می‌کند و تا زندگی معاصر ادامه می‌دهد. البته آبرامویچ درباره آنچه که زمان به دنیا آمدنش رخ داده نیز نوشته است. او در این کتاب 397 صفحه‌ای با لحنی دوستانه و صمیمی از جزییات زندگی شخصی و هنری خود گفته است که بخش هنری آن را می‌توان شرح مقطعی از تاریخ هنر محسوب کرد.

آبرامویچ در مقدمه کتاب از جیمز کاپلان قدردانی می‌کند که ساعت‌ها به حرف‌های او گوش داده و کمک کرده تا او سرگذشت خود را بنویسد.

اسم "مارینا" را پدرش برای او انتخاب کرده و اسم سرباز زن روسی بوده که پدرش او را دوست داشته و بر اثر انفجار نارنجک جلو چشم‌هایش کشته می‌شود. مادرش از این خاطره قدیمی عمیقا بیزار بوده و آبرامویچ فکر می‌کند برای همین مادرش از او هم دلخوش نداشته است.

مارینا آبرامویچ در سال 1946 به دنیا آمد. این هنرمند یوگسلاوی‌تبار که ساکن نیویورک است از اوایل دهه 1970 خلق آثار پرفورمنس را به صورت حرفه‌ای آغاز کرد.

این هنرمند که می‌توان از او به عنوان "مادر هنر پرفورمنس" یاد کرد کتاب خود را با آشنایی با مفهوم "ترس" آغاز می‌کند و می‌نویسد: "یک روز صبح با مادربزرگم در جنگل قدم می‌زدیم. روز بسیار زیبا و آرامش بخشی بود. من فقط چهار سالم بود و خیلی کوچک بودم. ناگهان چیز عجیبی دیدم؛ خط صافی روی جاده. با کنجکاوی به سمتش رفتم. می‌خواستم لمسش کنم. اما مادربزرگم فریاد بلندی کشید. شکلش در ذهنم حک شده؛ یک مار خیلی بزرگ بود. در آن لحظه از زندگی‌ام با مفهوم ترس آشنا شدم، هر چند درست نفهمیدم باید از چه بترسم در واقع، صدای فریاد مادربزرگم بود که مرا ترساند. مار هم با سرعت خزید و رفت".

با توجه به فعالیت‌های هنری سخت و متفاوت آبرامویچ می‌توان درک کرد چرا شروع کتاب با مفهوم "ترس" و مواجه شدن با آن آغاز می‌شود. او گفته است برایش جالب است که ترس چگونه در وجود آدم ریشه پیدا می‌کند با کمک پدر و مادر و اطرافیان‌مان.

این هنرمند در ادامه از زادگاه خود یوگسلاوی می‌گوید که جای تاریکی بوده، یوگسلاوی بعد از جنگ، اواسط سال‌های 1940 تا اواسط سال‌های 1970. آبرامویچ پس از شرح محیط زندگی، خانه، همسایه‌ها و شرایط زیست، توضیح می‌دهد پدر و مادرش از چه خانواده‌هایی بودند و سپس به دنیا آمدنش را توصیف می‌کند.

 

مارینا آبرامویچ در صحنه یکی از پرفورمنس هایش

 

او نوشته است: "مادرم شب قبل از به دنیا آمدن من خواب می‌بیند یک مار بزرگ زاییده است". در بخش دیگری ادامه می‌دهد: "من پیش از موعد به دنیا آمدم و مادرم زایمان بسیار سختی داشت. جفت به‌طور کامل بیرون نیامد و مادرم عفونت پیدا کرد. بار دیگر نزدیک بود بمیرد. نزدیک به یک سال در بیمارستان خوابید. بعد از آن تا مدت زیادی نمی‌توانست کار کند یا از من نگهداری کند. اول‌ها خدمتکارمان از من نگهداری می‌کرد. بچه زیاد سالمی نبودم و درست غذا نمی‌خوردم؛ پوست و استخوان بودم. خدمتکارمان هم پسری هم سن من داشت که تمام غذاهای نخورده من را به او می‌داد؛ به این ترتیب پسرک بزرگ و چاق شد. مادربزرگم میلیکا، مادر مادرم وقتی مرا دید، از لاغری‌ام وحشت کرد. فورا من را برد خانه خودش. من تا سن شش سالگی که برادرم به دنیا آمد، آن‌جا ماندم. پدر و مادرم فقط آخر هفته‌ها می‌آمدند به من سر بزنند. آن‌ها از نظر من دو فرد کاملا غریبه بودند که هفته‌ای یک بار به دیدنم می‌آمدند به من سر بزنند. آن‌ها از نظر من دو فرد کاملا غریبه بودند که هفته‌ای یک بار به دیدنم می‌آمدند و برایم کادوهایی می‌آوردند که دوست نداشتم".

او در بازخوانی خاطراتش از مادر و پدرش، توضیح داده خانواده پدرش فقیر اما قهرمان ارتشی بودند. پدرش را مرد بسیار خوش‌قیافه با چهره جدی و محکم و موهای پرپشت توصیف می‌کند چهره‌ای قهرمان‌گونه. تاکید دارد پدرش او را هرگز بابت چیزی تنبیه نکرده و کتک نزده و او هم به همین دلیل عشق زیادی نسبت به پدرش داشته است. درباره مادرش نیز گفته است او عاشق اپرا، رقص باله و کنسرت‌های موسیقی کلاسیک بود. مادرش به نوعی سعی داشته آبرامویچ را مثل خودش یک سرباز بار بیاورد و ادامه می‌دهد: "درست است که او یک کمونیست دمدمی بود، اما سرباز سرسختی بود. او وسواس تمیزی و نظم داشت که بخشی از آن به خاطر زمینه نظامی‌اش بود شاید هم به نوعی داشت به زندگی خانوادگی پرآشوبش واکنش نشان می‌داد".

 

مارینا آبرامویچ در صحنه یکی از پرفورمنس هایش

 

جالب است آبرامویچ درباره این که به برادرش حسودی می‌کرده نیز نوشته است: "او هم پسر بود و هم اولین فرزند پسر، برای همین بلافاصله عزیز دردانه همه شد". در بخش دیگری توضیح داده: "برادرم خیلی زود به نوعی بیماری صرع دوران کودکی مبتلا شد. هر وقت تشنج می‌گرفت، همه دورش جمع می‌شدند و بیش از پیش به او توجه می‌کردند. شش یا هفت سالم بود که خواستم دور از چشم همه حمامش کنم و نزدیک بود خفه‌اش کنم. او را داخل وان گذاشتم، او هم بلافاصله سر خورد رفت زیرآب. اگر مادربزرگم نرسیده بود، من تک فرزند می‌شدم. مسلما به خاطر آن کارم تنبیه شدم، من دائم به خاطر کوچک‌ترین اشتباهاتم تنبیه می‌شدم و مجازات‌هایم تقریبا همیشه فیزیکی بودند؛ چک و کتک. مسئولیت تنبیه کردن من به عهد مادرم و خواهرش کسینیا بود".

این هنرمند در صفحه 20 کتاب "عبور از دیوارها" گفته است: "آن موقع‌ها فکر می‌کردم تولد من نظم زندگی پدر و مادرم را به هم زده بود. بعد از به دنیا آمدن من بود که رابطه‌شان به خشونت کشیده شد. تمام عمر به خاطر شباهتم به پدرم، همان کسی که ما را ترک کرد و رفت، از طرف مادرم مورد سرزنش قرار گرفتم. مادرم علاوه بر وسواس تمیزی و نظم، وسواس هنر هم داشت. من از سن شش یا هفت سالگی می‌دانستم می‌خواهم هنرمند شوم. مادرم برای خیلی چیزها تنبیهم می‌کرد، اما در یک مورد، از طرف او تشویق می‌شدم. هنر برایش مقدس بود. برای همین من در آپارتمان بزرگ‌مان علاوه بر اتاق خواب، یک استودیوی نقاشی هم داشتم".

در صفحه 38 کتاب آبرامویچ توصیف خود را از این که به درک مهمی از هنر می‌رسد چنین نوشته است: "من مدام در استودیو نقاشی می‌کردم. که ناگهان 12 هواپیمای نظامی از آسمان رد شدند و خطوط سفیدی پشت سرشان ایجاد کردند. من با شگفتی خط‌های سفید را تماشا کردم که به آرامی محو شدند و آسمان بار دیگر آبی پاک شد. ناگهان فکر کردم چرا نقاشی کنم؟ چرا خودم را به دو بعد محدود کنم وقتی می‌توانم با هر چیزی اثری هنری بسازم؟ با آتش، آب یا حتی بدن انسان. هر چیز! انگار چیزی در ذهنم جرقه زده باشد، فهمیدم هنرمند بودن یعنی آزادی بی‌اندازه داشتن. حتی با غبار یا آشغال هم می‌توانستم اثر هنری خلق کنم. حس آزادی غیرقابل باوری به من دست داد؛ به خصوص برای شخصی مثل من که در خانه‌ای تقریبا بدون آزادی زندگی می‌کردم".

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر