یادداشتی از علی زراندوز

«تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌اند»

«تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌اند»
اجازه بدهید از گل آقا یا همان کیومرث صابری فومنی شروع کنم. ...
شنبه ۳۰ شهريور ۱۳۹۸ - ۲۳:۵۱
کد خبر :  ۴۰۸۷۷

 

شاید خیلی ها هنوز گمان می‌کنند طنزنویس جماعت (اعم از خالق نثر و نظم)  ، عده‌ای آدم حساس با روحیه هنری و اهل انزوا هستند که در خلوتشان سیگار دود می‌کنند و می‌نویسند و آخر سر زیر بار نوشته‌هایشان که خیلی‌هایش هم فقط به نظر خودشان بامزه بوده، مدفون فسیل می‌شوند و در قطعه هنرمندان می‌آرامند.

البته عده دیگری هم هستند که تصورشان از طنزنویس یک لطیفه‌گوی قهار و مجلس گرم‌کن چانه گرم است که در مجالس عمومی با لطیفه‌های خانوادگی و در مجالس مردانه و خصوصی با حکایات مثبت هجده سال، حاضران را بر سر ذوق می‌آورد. اما واقعیت نه آن است و نه این... طنزنویس‌هایی که به صورت حرفه‌ای این کار را ادامه دادند و نامشان را در تاریخ طنز ماندگار کردند، آدمهای عجیبی بودند. انسان‌های چند وجهی و پیچیده که طنزنویسی تنها بخش کوچک و مورد توجه از کوه یخ زندگی‌شان بوده. حداقل طنزنویس‌های مطرحی که من شناختم این گونه بودند. مردان بزرگی که در نهایت، تضادهای هستی برای آنها چاره‌ای جز نگاه طنزآمیز به جهان باقی نگذاشت. البته طنز، هرگز راه حل نهایی و مشکل گشای جادویی نبوده بلکه این افراد به تجریه دریافتند که سوال‌های درست هستی، سوال‌هایی هستند به شدت طنز آمیز!

اجازه بدهید از گل آقا یا همان کیومرث صابری فومنی شروع کنم. مردی که معلم بود، طعم فقر و یتیمی را چشید، در بحبوحه انقلاب با انقلابیون رده بالا همراه شد و در سالهای آغازین پس از انقلاب از جمله مدیران رده بالای نظام بود. اما همه این‌ها را رها کرد و در دهه پایان عمرش دوباره برگشت سر خانه اول و تمام سرمایه مالی و معنوی و سیاسی‌اش را گذاشت به پای نشریه گل آقا ... منظور از خانه اول روزهایی است که در نوجوانی و آغاز جوانی در نشریه توفیق طنز می‌نوشت و به قول خودش دستیار سردبیر بود. همین بیوگرافی مختصر، طنز کمی دارد؟

منوچهر احترامی چطور؟ طنز نویس باسوادی که قلم نثر و شعرش به یک اندازه قوت داشت. او هم در ابتدای جوانی خاک تحریریه توفیق را خورد و سرب چاپخانه توفقیق را در ریه فرو برد ... احترامی پس از انقلاب سال‌ها از طنز و نوشتن و سرودن برید ... کارمند مرکز آمار ایران بود و تا زمان همکاری با گل آقا در دهه 70 تنها به نوشتن برای کودکان اکتفا می‌کرد. دقیقا به خاطر ندارم از او سوالی پرسیدم یا خودش بی مقدمه برایم گفت که : «فکر نکن من از اول همین طوری شلخته و راحت لباس می‌پوشیدم ... (راست می‌گفت، همیشه یک پیراهن و شلوار ساده و راحت می‌پوشید. آستین‌ها را تا می‌زد. کمربندش، از آن کمربندهای قدیمی بود که زبانه نداشت و سگکش به سمت بالا باز و بسته می‌شد و کمربند را محکم نگه می‌داشت. کیفش هم این قدر خمیده و پر از کاغذ بود که همیشه می‌ترسیدی الان است که یا دسته‌اش پاره شود یا درش باز شود! کفشش هم هیچ وقت بند نداشت...) تا میانسالی معتقد بودم مرد باید خیلی سانتی مانتال و اتوکشیده باشه ... خیلی پر زرق و برق لباس می‌پوشیدم. تا این که یه روز قلبم درد گرفت. رفتم دکتر... دکتر که می‌خواست معاینه‌ام کنه، گفت : لباس هاتو در بیار. یه ربع طول کشید تا بند کفش‌هام رو باز کنم و کراوات و دکمه سر دست‌ها و جلیقه و پیراهن و این‌ها را در بیارم ... وقتی معاینه‌ام تموم شد با خودم عهد کردم دیگه اون طوری نچرخم ... تازه فهمیدم چقدر همه این ها کشکیه. » منوچهر احترامی هم در دهه آخر عمرش به جز طنزنویسی و البته پرستاری از مادر، کاری نکرد . او هم دوباره برگشت سر خانه اولش!

یک بار عمران صلاحی برایم تعریف کرد در توفیق نویسنده‌ای بود که خیلی خوب می‌نوشت و برادران توفیق دوست داشتند مرتب از او در مجله کار چاپ کنند اما طنزنویس مورد نظر که اسمش را فراموش کردم، گریز پا بود. راننده ماشین سنگین بود و در تحریریه توفیق بند نمی‌شد . دو – سه روزی می‌آمد و می‌نوشت و بعد با کامیونش سر می‌گذاشت به بیابان و چند هفته دیگر باز سر و کله‌اش پیدا میشد. یک روز که پس از مدتی غیبت آمده بود دفتر توفیق، یکی از برادران توفیق صدایش می‌کند که بیا برایت یک میز کار جدید درست کردیم. ببین چطوره؟ طرف می‌رود پشت میز می‌نشیند و می‌بیند روی میز، یک غربیلک فرمان کامیون گذاشته‌اند و زیر میز هم پدال گاز و ترمز و کلاچ کامیون است... یکی از توفیقی‌ها می‌گوید: این طوری هر وقت خیال بیابون به سرت زد با همین‌ها یه کم قام قام، بیب بیب، کن و دوباره بنویس!

سهل‌گیری امور، کار ساده‌ای نیست ... سال‌ها ریاضت و کف نفس می‌خواهد که عمران صلاحی داشت ... البته فکر کنم از همان بدو تولد! آبدارچی موسسه گل‌آقا مدتی جوانکی بود که ارادت عجیبی به استاد صلاحی داشت. هر وقت استاد صلاحی از آنجا رد می‌شد؛ تا برگردد، یک لیوان چای پررنگ با قندان برای استاد آماده کرده بود. صلاحی عزیز هم هنگام برگشت می‌نشست و چای را می‌نوشید و با ما جوان‌ها ( که پاتوق‌مان برای چایی و سیگار بیشتر حول و حوش آبدارخانه بود) و آبدارچی جوان هم‌کلام می‌شد. آبدارچی جوان خوش زبان بود و کم سواد. شاید ابتدایی را هم نتوانسته بود تمام کند. اما این قدر می‌فهمید که بداند عمران صلاحی از مفاخر مملکت و ترک زبانان است. در حضور استاد صلاحی به ما می‌گفت: از استاد یاد بگیرید ... در اوج قدرت این طور انسانه!

 ما خوشحال بودیم که مردی عامی، اوج قدرت بودن را رییس فلان دستگاه و وزیر فلان وزارتخانه بودن نمی‌داند و درک می‌کند مردی که در قله ادبیات ایستاده در اوج قدرت است. تا روزی که آبدارچی جوان مرخصی بود و ما همچنان در آبداخانه می‌پلکیدیم. استاد صلاحی آمد و از جلوی آبدارخانه رد شد. ما هم برای این که عادت استاد ترک نشود، یک لیوان چایی ریختیم و آماده گذاشتیم روی میز آبدارخانه. صلاحی که برگشت و لیوان چای را دید، گفت: مرسی ... من اصلا اهل چایی نیستم! گفتم: ولی شما که هر روز چند تا لیوان از چایی آبدارچی را ... با لبخند گفت: آخه روم نمیشه بهش بگم چایی دوست ندارم ... گناه داره!

 آبدارچی درست می‌گفت، استاد در اوج قدرت انسان بود! امروز که به بخشی از سرگذشت این مردان نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم آنها انسان‌های بزرگی بودند که اگر به راه طنز کشیده نمی‌شدند، هر کدام شبلی، ابراهیم خواص، بایزید بسطامی ، شیخ ابوعلی دقاق و ابوسعید ابوالخیر زمان بودند! حال حکایتی بخوانید از بشر حافی به نقل از تذکره الولیاء:

(بشر حافی را ) گفتند: چرا سلطان را وعظ نکنی که ظلم بر ما می‌رود؟

گفت: خدای را از آن بزرگ‌تر دانم که من او را پیش کسی یاد کنم که او را داند. تا بدان چه رسد که او را نداند!

 

علی زراندوز - دفتر طنز حوزه هنری 

 

برای دیدن مطلب پیشین علی زراندوز با عنوان «از عجایب طنز نویسی» اینجا را کلیک کنید.

ارسال نظر