یادداشتی از محمد حسن صادقی

نگاهی به شوخ‌طبعی در شاهنامه – قسمت پنجم

نگاهی به شوخ‌طبعی در شاهنامه – قسمت پنجم
دفتر یکم (قسمت پنجم: از تولّد رستم تا مرگ نوذر)
جمعه ۲۹ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۶:۱۹
کد خبر :  ۴۰۸۴۲

 

دفتر یکم (قسمت پنجم: از تولّد رستم تا مرگ نوذر)

 

منوچهر (ص 269-264)

زادن رستم از مادر به فیروزی

ماجرای اوّلین سزارین تاریخ یا بچّه به شرط چاقو:

به بالین رودابه شد زال زر

پُر از آب رخسار و خسته جگر

چو زان پرّ سیمرغش آمد به یاد

بخندید و سیندخت را مژده داد

یکی مِجمر آورد و آتش فروخت      (مِجمر: آتشدان، منقل)

وُزان پرّ سیمرغ لختی بسوخت

هم اندر زمان تیره‌گون شد هوا

پدید آمد آن مرغ فرمانروا

چُن ابری که بارانْش مرجان بود

چه مرجان که آرایش جان بود

ستودش فراوان و بردش نماز

برو کرد زال آفرینِ دراز

چنین گفت با زال کین غم چراست؟

به چشم هُژبر اندرون نم چراست؟     (هُژبر: شیر)

کزین سرو سیمین‌بر ماهروی

یکی شیر باشد تو را نامجوی

...

بیاور یکی خنجر آبگون

یکی مرد بینادل پُرفسون

نخستین به می ماه را مست کن

ز دل بیم و اندیشه را پست کن

تو منگر که بینادل افسون کند،

به صندوق تا شیر بیرون کند

بکافد تَهیگاه سرو سهی

نباشد مر او را ز درد آگهی

وُزان پس بدوز آن کجا کرد چاک

ز دل دور کن ترس و تیمار و باک

گیاهی که گویمْت با شیر و مُشک

بکوب و بکن هر سه در سایه خشک

بسای و بیالای بر خستگیش

ببینی همان روز پیوستگیش

بدو مال ازآن پس یکی پرّ من

خجسته بود سایۀ فرّ من

...

بیامد یکی موبَدی چربدست

مر آن ماهرخ را به می کرد مست

بکافید بی‌ رنج پهلوی ماه

بتابید مر بچّه را سر ز راه

چنان بی‌ گزندش برون آورید

که کس در جهان آن شگفتی ندید

یکی بچّه بُد چون گَوی شیرفش

به بالا بلند و به دیدار گَش      (گَش: خوب، خوش)

شگفت اندرو مانده بُد مرد و زن

که نشنید کس بچۀ پیلتن

شبان‌روز مادر ز می خفته بود

ز می خفته و دل ز هُش رفته بود

همان درزگاهش فرودوختند

به دارو همه درز بسپوختند

چو از خواب بیدار شد سروبُن

به سیندخت بگشاد لب بر سخُن

برو زرّ و گوهر برافشاندند

ابر کردگار آفرین خواندند

مر آن بچه را پیش او تاختند

به سان سپهری برافراختند

بخندید از آن بچّه سرو سهی

بدید اندرو فرّ شاهنشهی

]برَستم بگفتا غم آمد به سر

نهادند رُستمْش نام پسر[

یکی کودکی دوختند از حریر    (کودکی: لباس نوزادی)

به بالای آن شیرِ ناخورده‌شیر

درون اندرآکنده موی سمور

به رخ بر نگاریده ناهید و هور

به بازوش بر اژدهای دلیر

به چنگ اندرش داده چنگال شیر

به زیر کَش اندر گرفته سِنان      (کَش: بغل، پهلو)

به یک دست کوپال و دیگر عنان

نشاندندْش آنگه بر اسپ سمند       (سمند: زردرنگ)

به گرد اندرش چاکران نیز چند

هَیون تکاور برانگیختند       (هَیون: شتر تندرو)

به فرمانبران‌بر درم ریختند

...

پس آن پیکر رستم شیرخوار

ببردند نزدیک سام سُوار

ابر سام یل موی بر پای خاست

مرا مانَد این پرنیان گفت راست    (پرنیان: دیبای پُر نقش و نگار)

اگر نیم ازین پیکر آید تنش

سرش ابر ساید زمین دامنش

وُزان پس فرستاده را پیش خواست

دِرم ریخت تا بر سرش گشت راست

استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی)، توصیفات بامزه، تشبیهات ملیح و استعاره (هُژبر: زال؛ سرو، ماه: رودابه؛ شیر: رستم)

 

منوچهر  (ص 270)

اغراق در کم و کیف خوراک رستمِ نوزاد:

به رستم همی داد ده دایه شیر

که نیروی مردست سرمایه شیر

...

بُدی پنج‌مَرده مرو را خورش    (پنج‌مَرده: درخور پنج مرد)

بماندند مردم از آن پرورش

 

منوچهر  (ص 274)

بذله‌گویی مهراب کابلی:

همی گفت نندیشم از زال زر

نه از سام و نز شاهِ با تاج و فر

من و رستم و اسپ شبدیز و تیغ

نیارد برو سایه گسترد میغ

کنم زنده آیین ضحّاک را

به پی مشک‌سارا کنم خاک را

پر از خنده گشته لب زال و سام

ز گفتار مهرابِ دل شادکام

استفاده از آرایۀ اغراق  (نیارد برو سایه گسترد میغ)

 

منوچهر (ص281-278)

وصیت حکیمانه و طنزآمیز منوچهرِ در حال احتضار به پسرش نوذر:

بفرمود تا نوذر آمدْش پیش

وُرا پندها داد از اندازه بیش

که این تخت شاهی فسوست و باد

برو جاودان دل نباید نهاد

...

بجُستم ز سلم و ز تور سُتُرگ

همان کین ایرج نیای بزرگ

جهان ویژه کردم ز پتیاره‌ها      (ویژه: پاک ؛ پتیاره‌: دیو، اهریمن، بدکار)

بسی شهر کردم بسی باره‌ها      (باره: قلعه، برج، حصار‌)

چُنانم که گویی ندیدم جهان

شُمار گذشته شد اندر نهان

نیرزد همی زندگانی به مرگ

درختی که زهر آورد بار و برگ

ازآن پس که بردم بسی درد و رنج

سپردم تو را تخت شاهی و گنج

چُنان چون فریدون مرا داده بود

تو را دادم این تاج شاه‌آزمود

چُنان دان که خوردی و بر تو گذشت

به خوشتر زمان باز بایدْت گشت

...

تو هرگز مگرد از ره ایزدی

که نیکی ازویست و هم زو بدی

فردوسی در این‌جا باز هم با ظرافت و رندی وصیت می‌کند که «تو هرگز مگرد از ره ایزدی ...»

 

منوچهر (پانویسِ ص 279)

رفتن رستم به کوهِ سپند به خون‌خواهیِ نریمان

چو آگاه شد کوتوال حصار   (کوتوال: نگهبان قلعه، دژبان)

برآویخت با رستم نامدار

تهمتن یکی گرز زد بر سرش

که زیرِ زمین شد سر و مِغفرش      (مِغفر: کلاهخود)

...

ز بس دار و گیر و ز بس موج خون

تو گفتی شفق زآسمان شد نگون      (شفق: سرخی غروب آفتاب)

تهمتن به گرز و به تیغ و کمند

سران دلیران سراسر بکند

...

تهمتن یکی خانه از خاره‌سنگ

برآورده دید اندران جای تنگ

...

یکی گنبد از ماه بفراشته

به دینار سرتاسر انباشته

فرو ماند رستم چو زان گونه دید

ز راه شگفتی لب اندر گزید

چُنین گفت با نامورسرکشان

که زین‌گونه هرگز که دارد نشان

همانا به کام اندرون زر نماند

به دریا درون نیز گوهر نماند

کزینسان همی زر برآورده‌اند

درین جایگه‌در بگسترده‌اند

استفاده از آرایۀ اغراق

 

نوذر (ص 289-287)

پاسخ جالب و معرفت‌آمیز سام به بزرگان دربار نوذر که قصد کودتا و براندازی و تعویض سلطنت دارند، ضمن تأکید بر خدمتگزاری چاکرانه و بی چون و چرایش به منوچهر و خاندانش، اعم از نوذر و هر شاهزادۀ دیگری (از نسل منوچهر) که بر تخت سلطنت نشیند، حتّی اگر دختر باشد:

چو ایرانیان آگهی یافتند

سوی پهلوان تیز بشتافتند

پیاده همی پیش سام دلیر

برفتند و گفتند هرگونه دیر

ز بیدادی نوذر تاجور

که بر خیره گم کرد راه پدر

جهان گشت ویران ز کردار اوی

غُنوده شد آن بخت بیدار اوی     (غُنوده: خفته)

نگردد همی بر ره بخردی

ازو دور شد فرّهِ ایزدی

چه باشد اگر سامِ یل پهلوان

نشیند برین تخت روشن‌روان

جهان گردد آباد با داد اوی

مر او راست ایران و بنیاد اوی

همه بنده باشیم و فرمان کنیم

روان‌ها به مهرش گروگان کنیم

بدیشان چُنین گفت سام سُوار

که این کی پسندد ز من کردگار

که چون نوذری از نژاد کیان

به تخت کیی‌بر کمر بر میان

به شاهی مرا تاج باید بسود

مُحالست و این کس نیارد شُنود     (مُحال: ناممکن، نشدنی)

خود این گفت یارد کس اندر جهان؟!

چُنین زَهره دارد کس اندر نهان؟!

اگر دختری از منوچهرشاه

برین تخت زر برشدی با کلاه

نبودی به جز خاک بالین من

بدو شاد گشته جهان‌بین من

 

نوذر (ص 295-294)

گفتار اندر آمدن افراسیاب به ایران‌زمین به جنگ نوذر

طعنۀ افراسیاب به وقت‌نشناسی زال (که هنگام حملۀ توران به ایران، سرگمِ مراسم تدفین و مقبره‌ساختن برای پدرش (سام) بود و از ورود دشمن (تورانیان) به خاک ایران، کاملاً غافل بود):

سوی زاولستان نهادند روی

ز کینه به دستان نهادند روی

خبر شد که سام نریمان بمرد

همی دخمه سازد وُرا زال گُرد   

از آن سخت شادان شد افراسیاب

بدید آنکْ بخت اندر آمد به خواب

بیامد چو پیش دهستان رسید

برابر سراپرده‌ای برکشید

سپه را که دانست کردن شمار؟

تو شو چارصد بار بشمر هزار

بجوشید گفتی همی ریگ و شخ     (شخ: صخره، کوه)

بیابان سراسر کشیدند نخ            (نخ: صف)

ابا شاه‌نوذر صد و چل هزار

همانا که بودند جنگی‌سوار

به لشکر نگه کرد افراسیاب

هَیونی برافکند هنگام خواب     (هَیون: شتر تیزرو)

یکی نامه بنوشت سوی پشنگ

که جُستیم گیتی و آمد به چنگ

همه لشکر نوذر ار بشمَریم

شکارند چونان کجا بشکَریم

دگر سام رفت از پس شهریار

همانا نیاید بدین کارزار

ستودان همی سازدش زال زر    (ستودان: مقبره)

ندارد مرین جنگ را پای و پر

همانا شماساس در نیمروز

نشسته‌ست با تاج گیتی‌فروز

به هر کار هنگامِ‌ جستن نکوست،

زدن رای با مرد هشیار و دوست

چو کاهل شود مرد هنگام کار

ازآن پس نیابد چُنان روزگار

استفاده از آرایه‌های تشخیص، اغراق، کوچک‌نمایی (حقیرشمردنِ دشمن) و طعنه

 

نوذر (ص 296-295)

ماجرای جنگجویی بارمان و مباحثۀ اغریرت (برادر افراسیاب) با افراسیاب دربارۀ این جنگجویی:

یکی ترک بُد نام او بارمان

همی خفته را گفت بیدار مان

...

بیامد سپه را همی بنگرید

سراپردۀ شاه‌نوذر بدید

بشد نزد سالار توران‌سپاه

نشان داد ازآن لشکر و بارگاه

وُزان پس به سالار بیدار گفت

که ما را هنر چند باید نهفت؟!

به دستوری شاه من شیروار

بجویم از آن انجمن کارزار

ببینند پیدا ز من دستبرد

جز از من کسی را نخوانند گُرد

چُنین گفت اغریرت هوشمند

که گر بارمان را رسد زین گزند

دل مرزبانان شکسته شود

برین انجمن کار بسته شود

یکی مردِ بی‌نام باید گُزید

که انگشت ازآن پس نباید گَزید

پر از رنگ شد روی پور پشنگ

ز گفتار اغریرت آمدْش ننگ

به روی دُژم گفت با بارمان       (دُژَم: خشمگین، برآشفته)

که جوشن بپوش و به زه کن کمان

تو باشی برآن انجمن سرفراز

به انگشت و دندان نیاید نیاز

قافیه‌بازی جالب فردوسی (یکی ترک بُد نام او بارمان     همی خفته را گفت بیدار مان)؛

استفاده از آرایه‌های تشبیه (شیروار)، تمثیل و کنایه

 

نوذر (ص 297)

رجزخوانی طنزآمیز بارمان جوان (پسر ویسه) برای قباد پیر (برادر قارَنِ کاوه) که داوطلبانه به جنگ بارمان آمده است و پاسخ حکیمانۀ قباد به او:

چُنین گفت با رزم‌زن، بارمان

که آورد پیشم سرت را زمان

ببایست ماندن که خود روزگار

همی کرد با جان تو کارزار

چُنین گفت مر بارمان را قباد

که یک‌چند گیتی مرا داد داد

به جایی توان مُرد کآید زمان

نپاید زمان یک‌زمان بی‌گمان

استفاده از آرایه‌های کنایه و طعنه، کوچک‌نمایی (حقیرشمردنِ دشمن)، تشخیص و جناس (داد داد)

 

نوذر (ص 298)

اغراق در توصیف خلعتی که افراسیاب به خاطر پیروزی بارمان جوان بر قباد پیر، به او هدیه داد:

یکی خلعتش داد کاندر جهان

کس از مهتران نستَد و نز مِهان

 

نوذر (ص 298)

اغراق در توصیف جنگ قارَن (پسر کاوۀ آهنگر) با گَرسیوَز (برادر افراسیاب):

دو لشکر به سان دو دریای چین

تو گفتی که شد جُنب‌جُنبان زمین

بیامد دمان قارَن رزم‌زن

وُزان روی گَرسیوَز پیلتن

از آواز اسپان و گَرد سپاه

نه خورشید تابید روشن، نه ماه

درخشیدن تیغ الماس‌گون

شده لعل و آهار داده به خون     (آهار: جلا)

به گرد اندرون همچو ابری پُرآب

که شَنگَرف بارد برو آفتاب       (شَنگَرف: جوهر سرخ‌رنگ، اکسید یا سولفور جیوه)

پر از نالۀ کوس شد مغز میغ       (میغ: ابر)

پُر از آب شَنگرف شد جان تیغ

به هر سو که قارَن برافکند اسپ

همی تافت آهن چو آذرگُشسب

تو گفتی که الماس مرجان فشاند

چه مرجان، که در کین همی جان فشاند

استفاده از آرایه‌های تشبیه، تشخیص، تمثیل، اغراق و غلو

 

نوذر (ص 299)

تسلیت حیکمانۀ جالب نوذر به قارَن داغِ برادر (قباد) دیده:

چو شب تیره شد قارَن رزمخواه

بیاورد پیش دهستان سپاه

برِ نوذر آمد به پرده‌سرای

ز خون برادر شده دل ز جای

وُرا دید نوذر فروریخت آب

از آن میژۀ سیر نادیده خواب     (میژه: مژه)

چُنین گفت کز مرگ سام سوار

ندیدم روان را چُنین سوگوار

چو خورشید بادا روان قباد

تو را زین جهان جاودان بهره باد

بپرورد وز مرگمان چاره نیست

زمین را جز از گور گهواره نیست

چُنین گفت قارَن که تا زنده‌ام

تن پُرهنر مرگ را داده‌ام

استفاده از آرایه‌های تشخیص، تشبیه و تمثیل

 

نوذر (ص 300-299)

اغراق جالب قارَن در توصیف جنگش با افراسیاب (برای نوذر):

مرا دید با گرزۀ گاوروی

بیامد به نزدیک من جنگجوی

به رویش برآن گونه اندر شدم

که با دیدگانش برابر شدم

یکی جادُوی ساخت با من به جنگ

که با چشم روشن نمانْد آب و رنگ

شب آمد جهان سربه‌سر تیره گشت

مرا بازو از کوفتن خیره گشت

تو گفتی زمانه سرآید همی

هوا زیر خاک اندر آید همی

 

نوذر (ص 300)

اغراق جالب در توصیف جنگ نوذر با افراسیاب:

چُنان شد ز گَرد سواران جهان

که خورشید گفتی شد اندر نهان

دِهادِه برآمد ز هر دو گروه     (دِهادِه: غوغای جنگ، هیاهو)

بیابان نبُد هیچ پیدا ز کوه

برآن‌سان سپه در هم آویختند

چو رود روان خون همی ریختند

به هر سو که قارَن شدی رزمخواه

فرو ریختی خون ز گرد سیاه

کجا خاستی گرد افراسیاب

همه خون شدی دشت چون رود آب

سرانجام نوذر ز قلب سپاه

بیامد به نزدیک او رزمخواه

چُنان نیزه بر نیزه آویختند

سِنان یک به‌دیگر برآمیختند،

که بر هم نپیچد برآن‌گونه مار

شهان را چُنین کی بود کارزار؟!

استفاده از آرایه‌های اغراق و تشبیه

 

نوذر (ص 302)

تشبیه اغراق‌آمیز عظمت سپاه افراسیاب در برابر سپاه نوذر:

ابا لشکر نوذر افراسیاب

چو دریای جوشان بُد و جوی آب

استفاده از آرایه‌های تشبیه و اغراق

 

نوذر (ص 303)

اغراق‌ جالب در توصیف جنگ نوذر با افراسیاب:

ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت     (شبگیر: سحرگاه؛ خور: خورشید، آفتاب)

نبُد کوه پیدا، نه دریا، نه دشت

دل تیغ گفتی ببالد همی   

زمین زیر اسپان بنالد همی

استفاده از آرایه‌های تشخیص، تمثیل و اغراق

 

نوذر (ص 307-306)

طعنۀ فردوسی به رفتار بی‌ثبات جهان پس از شسکت‌خوردن نوذر از افراسیاب:

اگر با تو گردون نشیند به راز

هم از گردش او نیابی جواز      (جواز: رخصت)

همو تاج و تخت و بلندی دهد

همو تیرگی و نژندی دهد      (نژندی: افسردگی، اندوه، ملال)

به دشمن همی مانَد و هم به دوست

گهی مغز یابی ازو گاه پوست

سرت گر بساید به ابر سیاه

سرانجام خاکست ازو جایگاه

استفاده از آرایه‌های تشخیص، تشبیه و تمثیل

 

نوذر (ص 308، بیتِ آخر در پانویس)

پاسخ دلاورانه و طنزآمیز قارَن به ویسه که به خونخواهی پسرش (بارمان) آمده است:

چُنین داد پاسخ که من قارَنم

گلیم اندر آب روان نفکنم

نه از بیم رفتم، نه از گفت‌وگوی

به پیش پسرْت آمدم جنگجوی

چو از کین او دل بپرداختم

کنون کین و جنگ تو را ساختم

]چنانت فرستم به دنبال اوی

که آگه شوی زود از حال اوی[

استفاده از شگردهای طنزآفرینی، تمثیل، طعنه و کنایه

 

نوذر (ص 311)

دشمن را خوارشمردنِ زال

به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک

چه پیشم خَزَبران، چه یک‌مشت خاک    (خَزَبران: از پهلوانان توران)

استفاده از شگرد طنزآفرینی کوچک‌نمایی

 

نوذر (ص 313)

اغراق در تعداد کشتگان جنگ زال با شماساس:

چنان شد ز بس کشته آوردگاه

که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه

 

نوذر (ص 315)

نصیحت حکیمانۀ ظریف فردوسی پس از کشته‌شدن نوذر به دست افراسیاب:

ابا دانشی مرد بسیارهوش

همه چادر آزمندی مپوش    

که تخت و کُله چون تو بسیار دید

چنین داستان چند خواهی شنید؟!

رسیدی به جایی که بشتافتی

سرآمد کزو آرزو یافتی

چه خواهی ازین تیره‌خاک نژند    (نژند: افسرده، خشمگین)

که هم بازگرداندت مستمند؟!

اگر چرخ گردان کِشد زین تو

سرانجام خشت است بالین تو   (خشت: گِل خشک)

استفاده از آرایه‌های تشخیص و تمثیل

 

نوذر (ص 317)

اغراق طوس و گُستَهم (پسران نوذر) در مدح زال زر:

سرت افسر خاک جوید همی

زمین خون شاهان ببوید همی

گیاهی که روید بدان بوم و بر

نگون دارد از شرم خورشید سر

استفاده از آرایه‌های تشخیص، اغراق و استعاره (خورشید: زال)

 

نوذر (ص 317)

اغراق طوس و گُستَهم (پسران نوذر) در رثای پدرشان:

نژاد فریدون بدو زنده بود

زمین نعل اسپ وُرا بنده بود

...

همانا بدین سوگِ ما بر، سپهر

ز دیده فروبارَدی خون مهر

استفاده از آرایه‌های تشخیص و اغراق

 

نوذر (ص 318-317)

اغراق زال در بیان چگونگی انتقام نوذر را از افراسیاب گرفتن و اشک‌ریختنش در سوگ او:

زبان داد دستان که تا رستخیز

نبیند نیام مرا تیغِ تیز

چمان‌چرمه در زیر، تخت من است     (چرمه: اسب)

سِنان‌دار نیزه، درخت من است        (سِنان‌: سرنیزه)

رکاب است پای مرا جایگاه

یکی ترگ تیره سرم را کلاه         (ترگ: کلاهخود)

برین کینه آرامش و خواب نیست

همانند اشکم به جویْ آب نیست

استفاده از آرایه‌های تشخیص (نبیند نیام مرا تیغِ تیز)، تمثیل و اغراق (بزرگنمایی)

 

نوذر (ص 318)

باز هم اشاره به بی‌چارگی و درماندگی آدمی در برابر مرگ (از زبان زال):

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم

بر آنیم و گردن وُرا داده‌ایم

 

نوذر (ص 319)

طنز در کلام اغریرت (برادر دلرحم افراسیاب) که مصلحتاً! اسیران ایرانی را بسلامتی تقدیم زال کرد:

گر ایدونک دستان شود تیزچنگ

یکی لشکر آرد برِ ما به جنگ

چو آرد به نزدیک ساری رمه      (رمه: لشکر، سپاه)

بدیشان سپارم شما را همه

بپردازم آمل نیایم به جنگ

سر نامدار اندر آرم به ننگ

اغریرت علی‌رغم اینکه صراحتاً (در بیت آخِر) جنگ‌نکردن با زال (دستان) را (برای خودِ نامدارش) ننگ می‌شمارد، ولی با کمال میل به این ننگ تن می‌دهد؛ این تناقض گفتار با رفتار ممکن است برای بعضی‌ها خنده‌دار باشد. البتّه اگر بندۀ نادان کور خوانده باشم و «ننگ» در اینجا به معنای «آبرو و حرمت» آمده باشد، برداشتم کاملاً غلط بوده و شرمندۀ اغریرت و فردوسی خواهم شد و لابد این قسمت باید از این یادداشت کلاً حذف شود.

 

نوذر (ص 319)

اغراق در توصیف خونریزی افراسیاب (در کلام بزرگان ایران):

گرانمایه‌ اغریرت نیک‌پی

ز آمل گذارد سپه را به ری

مگر زنده از چنگ این اژدها

تن یک جهان مردم آید رها

استفاده از آرایۀ استعاره (اژدها: افراسیاب)

 

نوذر (ص 321)

ملامت و شماتت جالب افراسیاب، برادرِ دلرحمش اغریرت را که اسیران ایرانی را مصلحتاً! و بسلامتی تقدیم زال کرده بود:

چو اغریرت آمد ز آمل به ری

ز کردار او آگهی یافت کی      (کِی: پادشاه)

بدو گفت کین چیست کانگیختی؟!

که با شهد حنظل برآمیختی     (حنظل: تلخک، میوه‌ای بسیارتلخ)

بفرمودمت کین بَدان را بکُش

که جای خرد نیست و هنگام هُش

به دانش نباشد سر جنگجوی

نباید به جنگ اندرون آبروی

سرِ مرد جنگی خرد نسپرد

که هرگز نیامیخت با کین خرد

استفاده از تمثیل (که با شهد حنظل برآمیختی)

 

نوذر (ص 322)

اغراق در توصیف جنگ زال با افراسیاب:

طلایه شب و روز در جنگ بود    (طلایه: پیشروِ لشکر)

تو گفتی که گیتی برو تنگ بود

 

پایان قسمت پنجم

 

منبع

شاهنامه، بکوشش جلال خالقی مطلق، دفتر یکم، بنیاد میراث ایران، نیویورک 1366

 

 

لینک قسمت‌های قبلی «نگاهی به شوخ طبعی در شاهنامه»

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

 

حکیم ابوالقاسم فردوسی - شاهنامه فردوسی - شوخ طبعی در شاهنامه - رستم - محمد حسن صادقی

ارسال نظر