یادداشتی از محمد حسن صادقی

نگاهی به شوخ‌طبعی در شاهنامه - قسمت دوم

نگاهی به شوخ‌طبعی در شاهنامه - قسمت دوم
دفتر یکم (قسمت دوم: از ضحّاک تا منوچهر)
چهارشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۱۸:۴۳
کد خبر :  ۳۸۹۸۳

دفتر یکم (قسمت دوم: از ضحّاک تا منوچهر)

 

پیش‌گفتار ( از قسمت اول)

در این یادداشت‌ها، نگاهی مفصّل خواهیم داشت به انواع شوخ‌طبعی و طنز در شاهنامۀ فردوسی (به تصحیح دکتر جلال خالقی مطلق) و فعلاً با آوردن ابیات واجد شرایط و تفسیر و تأویل صادقانۀ! آنها (از آغاز دفتر یکم تا پایان دفتر ششم) آهسته و پیوسته و با صبر و حوصله‌ای استثنایی! پیش می‌رویم تا به حول و قوۀ الهی از این مرحلۀ دشوار و طاقت‌فرسا با موفقیت و سربلندی و سلامت! عبور کنیم. در نهایت یعنی پس از یادداشت پایانی دفتر ششم، ان‌شاءالله ضمن بازنشر چند مقالۀ علمی-دانشگاهی درست و حسابی از اهل فن، طنز مخصوص فردوسی در شاهنامه را تحقیقاً تحلیل و بررسی خواهیم کرد. شایان ذکر است شوخ‌طبعی و طنز فردوسی در شاهنامه، غالباً از نوع طنز فلسفی و تلخند حکیمانه و طعنۀ هدفمند! به رفتار جهان است؛ البته بعد از ولادت باسعادت «زال» شوخ‌طبعی و طنّازی فردوسی خیلی بیشتر گل می‌کند و از آنجای شاهنامه به بعد، ابیات خنده‌آور و نشاط‌انگیز و طنزآمیز محسوس‌تری خواهیم داشت، ولی ما لابد از اول شاهنامه شروع کرده‌ایم و هر جا سخنی به نظرمان ردّی از شوخی یا طنز داشته، حتّی از نوع کمرنگ یا نامحسوسش! آورده‌ایم تا به سهل‌انگاری و کم‌کاری متهّم نشویم؛ امیدواریم تشخیصمان درست و حسابی بوده باشد. صادقانه اعتراف می‌کنیم در مواردی برای این‌که به هدف مطلوبمان برسیم، ناگزیر بوده‌ایم ابیاتی که خودشان به تنهایی هیچ شوخی یا طنزی ندارند ولی حاوی اطّلاعات راهنما و مکمّل حیاتی و مهّم مرتبط با شوخی و طنز مورد نظرمان هستند را هم بیاوریم تا حقّ مطلب بخوبی ادا شود و همۀ خوانندگان ان‌شاءالله آن را دریابند؛ بنابراین پیشاپیش به علّت این معذوریت! از شما عزیزان صبور و بزرگوار، از صمیم دل و جان عذر می‌خواهیم.

 

یادآوری

«از میان همۀ نوشته‌های نیاکان ما ایرانیان که از دستبرد زمانه جان به‌در برده و به دست ما رسیده‌اند، هیچ نوشته‌ای اهمّیت شاهنامۀ فردوسی را در شناخت تاریخ و فرهنگ و ادب و هنر و بینش‌ها و آیین‌های باستان ایران و زبان و ادب فارسی و هویّت ملّی ما ندارد.» (دکتر جلال خالقی مطلق)

«طنز شاهنامه برای قهقهه نیست، برای شادابی یا خوشحال‌کردن انسان است. هرچند شاهنامه به عنوان اثری حماسی معروف است ولی بسیاری از انواع ادبی از جمله تعلیمی، غنایی و حتی طنز در آن موجود است، آن هم در بهترین وجه ممکن.» (قدمعلی سرامی)

 

آغاز قسمت دوم

 

ضحّاک (صفحۀ 66)

انتقامجویی خیره‌سرانۀ فریدونِ نوجوانِ 16ساله از ضحّاکِ بیدادگرِ هزار و چند ساله و نصیحت ظریف و لطیف مادرش فرانک به او:

چُنین داد پاسخ به مادر که شیر

نگردد مگر بآزمایش دِلیر

کنون کردنی کرد جادوپرست

مرا بُرد باید به شمشیر دست

بپویم به فرمان یزدان پاک

برآرم از ایوان ضحّاک خاک

بدو گفت مادر که این رای نیست

تو را با جهان سربه‌سر پای نیست

جهاندار ضحّاک با تاج و گاه

میان بسته فرمانِ او را سپاه

چو خواهد ز هر کشوری صدهزار

کمر بسته او را کند کارزار

جز اینست آیین و پیوند کین

جهان را به چشم جوانی مبین

که هر کو نبیدِ جوانی چَشید

به گیتی به جز خویشتن را ندید

بدان مستی اندر دهد سر به باد

تو را روز جز شاد و خرّم مباد

 

ضحّاک، گفتار اندر داستان کاوۀ آهنگر با ضحّاک تازی (صفحۀ 69-66)

ضحّاک بیدادگر، از ترس فریدونِ نوجوان بی‌باک که به خونخواهی پدرِ آزاده‌اش (آبتین) و دایۀ بیگناهش (برمایۀ گاو) برخاسته است و نیز جلوگیری از محقّق‌شدن خواب مرگباری که دیده است (و فرار از سرنوشت ناگوارش) با پرونده‌سازی و تهیۀ استشهاد محلّی! و سند محضری، خود را پادشاهی نیکوکار و راستگو و دادگر می‌نماید تا مگر با این نمایش هنرمندانه! قائلۀ در شُرف وقوع را بخواباند و جان به در ببرد:

از آن پس چنین گفت با موبَدان

که ای پُرهنر نامور بخردان

مرا در نهانی یکی دشمن‌ است

که بر بخردان این سخن روشن‌ است

ندارم همی دشمن خُرد خوار

بترسم همی از بدِ روزگار

...

یکی محضر اکنون بباید نبشت

که جز تخم نیکی سپهبد نکِشت

نگوید سخن جز همه راستی

نخواهد به داد اندرون کاستی

ز بیم سپهبد همه راستان

بدان کار گشتند همداستان

بدان محضر اژدها ناگزیر

گواهی نبشتند برنا و پیر

همانگه یکایک ز درگاه شاه

برآمد خروشیدن دادخواه

ستمدیده را پیش او خواندند

برِ نامدارانْش بنشاندند

بدو گفت مهتر به روی دُژَم

که برگوی تا از که دیدی ستم

خروشید و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاوۀ دادخواه

یکی بی‌زیان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آید همی بر سرم

...

که مارانْت را مغز، فرزند من

همی داد باید ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگرید

شگفت آمدش کان سخنها شنید

بدو بازدادند فرزند اوی

بخوبی بجستند پیوند اوی

بفرمود پس کاوه را پادشا

که باشد بدان محضر اندر گُوا

چو برخوانْد کاوه همه محضرش

سبک، سوی پیران آن کشورش،

خروشید کای پایمردان دیو

بریده دل از ترس کیهان‌خدیو

همه سوی دوزخ نهادید روی

سپردید دلها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا

نه هرگز براندیشم از پادشا

خروشید و برجست لرزان ز جای

بدّرید و پسپرد محضر به پای

گرانمایه‌فرزندِ او پیش اوی

ز ایوان برون شد خروشان به کوی

مِهان شاه را خواندند آفرین

که ای نامور شهریار زمین

ز چرخ فلک بر سرت بادِ سرد،

نیارد گذشتن به روز نبرد

چرا پیش تو کاوۀ خامگوی

به‌سان همالان کند سرخ روی

همی محضر ما به پیمان تو

بدّرد، بپیچد ز فرمان تو

کیِ نامور پاسخ آورد زود

که از من شگفتی بباید شُنود

که چون کاوه آمد ز درگه پدید

دو گوش من آواز او را شنید

میان من و او ز ایوان دُرست

یکی کوه گفتی ز آهن برُست

همیدون چُنو زد به سربر دو دست

شگفتی مرا در دل آمد شکست

ندانم چه شاید بُدن زین سپس

که راز سپهری ندانست کس

 

ضحّاک، گفتار اندر رفتن آفریدون به جنگ ضحّاک (صفحۀ 74-73)

اغراق بامزۀ نگهبانِ گماشتۀ ضحّاک در ساحل اروندرود، خطاب به فریدون که بدون پاسپورت! می‌خواهد از آب بگذرد:

چو آمد به نزدیک اروندرود

فرستاد زی رودبانان درود

که کشتی و زورق هم اندر شتاب

گذارید یکسر بدین روی آب

نیاورد کشتی‌ نگهبانِ رود

نیامد به گفتِ فریدون فرود

چنین داد پاسخ که شاه جهان

جزین گفت با من سخن در نهان

که مگذار یک پشّه را، تا نخست

جوازی نیابی به مُهری درست

 

ضحّاک، گفتار اندر رفتن آفریدون به جنگ ضحّاک (صفحۀ 81-79)

گفت‌و‌گوی طنزآمیزِ بی‌نظیر «کُندْرو» (کدخدای قصر ضحّاک) و ضحّاکِ خارج از قصر و بی‌خبر از تسخیرِ قصرش به دست فریدون:

بدو گفت کای شاه گردنکشان

به برگشتن کارت آمد نشان

سه مرد سرافراز با لشکری

بیامد دوان از درِ کشوری

ازین سه یکی کهتر اندر میان

به بالای سرو و به چهرِ کیان

به سال‌ست کهتر فزونیش بیش

از آن مهتران او نهد پای پیش

یکی گرز دارد چو یک لختِ کوه

همی تابد اندر میان گروه

به اسپ اندر آمد بایوان شاه

دو پُرمایه با او همیدون به‌راه

بیامد به تخت کِیی برنشست

همه بند و نیرنگ تو کرد پست

هر آنکس که بود اندر ایوان تو

ز مردان مرد و ز دیوان تو

سر از پای یکسر فروریختْشان

همه مغز با خون برآمیختْشان

بدو گفت ضحّاک شاید بُدن

که مهمان بوَد، شاد باید بُدن

چنین داد پاسخ وُرا پیشکار

که مهمان ابا گرزۀ گاوسار،

بمَردی نشیند به آرام تو

ز تاج و کمر بستُرد نام تو

به آیین خویش آورد ناسپاس

چُنین، گر تو مهمان شناسی شناس!

بدو گفت ضحّاک چندین منال

که مهمانِ گستاخ بهتر به فال

چُنین داد پاسخ بدو کُندْرو

که آری شنیدم، تو پاسخ شنو

گر این نامور است مهمان تو

چه کارَستش اندر شبستان تو؟!

که با خواهران جهاندار جم

نشیند زند رای بر بیش و کم

به یک دست گیرد رخ شهرناز

به دیگر، عقیقین‌لبِ ارنواز

شب تیره‌گون خود بَتر زین کند

به زیرِ سر از مُشک بالین کند

چه مُشک آن دو گیسوی دو ماه تو

که بودند همواره دلخواه تو

برآشفت ضحّاک بر سان کَرگ

شنید آن سخن کآرزو کرد مرگ

به دشنام زشت و به آواز سخت

شگفتی بشورید با شوربخت

بدو گفت: هرگز تو در خان من

ازین پس نباشی نگهبان من

چنین داد پاسخ وُرا پیشکار

که ایدون گُمانم من ای شهریار

کزآن تخت هرگز نباشدْت بهر

مرا  چون دهی کدخدایی شهر؟!

چو بی ‌بهره باشی ز گاه مهی

مرا کارسازندگی چون دهی؟!

چرا برنسازی همی کار خویش

که هرگزْت نامد چُنین کار پیش

ز تاج بزرگی چو موی از خمیر

برون آمدی مهترا چاره‌ گیر

 

ضحّاک، گفتار اندر رفتن آفریدون به جنگ ضحّاک (صفحۀ 86-85)

خندۀ تلخِ (تلخند) برخاسته از حکمت و معرفت فردوسی به ناپایداری جهان و مرگ، معمولاً با اعتراض زهرآلودش به رفتار و کردار جهان و طعنه و تمسخر همراه است:

جهانا چه بدمهر و بدگوهری

که خود پرورانی و خود بشکَری

نگه کن کجا آفریدونِ گُرد

که از تخم ضحّاک شاهی ببرد

ببُد در جهان پنجصد سال شاه

به آخِر بشد، ماند ازو جایگاه

جهانِ جهان دیگری را سپرد

به جز درد و اندوه چیزی نبرد

چُنینیم یکسر کِه و مِه همه

تو خواهی شبان باش خواهی رمه

 

فریدون (صفحۀ 92)

ز سالش چو یک‌پنجَه اندر کشید

سه فرزندش آمد گرامی پدید

...

ازین سه دو پاکیزه از شهرناز

یکی کهتر از خوبچهر ارنواز

 

ازدواج فریدون با خواهران جمشید (شهرناز و ارنواز) که دستِ‌کم 110 سال از او بزرگتر و قبلاً همسران ضحّاک هم بوده‌اند و بچّه‌دارشدن او بعد از پنجاه سالگی‌اش از آنها (سلم و تور از شهرناز و ایرج از ارنواز)، اگر مشت محکمی بر دهان امپریالیسم و استکبار جهان آن زمان و بنگاه‌های سخن‌پراکنی‌اش نیست، پس چیست؟!   

البته این اختلاف سِنّی‌ها‌ در آن زمان خیلی نبوده و انگار به چشم نمی‌آمده و تأثیری در پیوند زناشویی و زاد و ولد نداشته است و بنده، این مطلب را صرفاً جهت اطّلاع بی‌اطّلاعان عرض کردم وگرنه خودم هم از همسرِ هنوز به ‌دنیا نیامده‌ام علی‌ایّ‌حال دست‌ِکم 33 سال بزرگترم و خیلی هم از این بابت راضی و خوشبختم.

 

فریدون (صفحۀ 95)

تشبیهی بدیع بانمک؛ وقتی شاه یمن درخواست خواستگاری سه دخترش برای سه پسر فریدون را از زبان فرستادۀ فریدون شنید:

پیامش چو بشنید شاه یمن

بپژمرد چون زآبِ گَنده سمن

 

فریدون (صفحۀ 97-96)

طعنۀ ظریف سرداران تازیِ پادشاه یمن به او ضمن ادّعای لطیف جنگاوری و بی‌باکی‌شان از فریدون (شهریار جهان) 

جهان‌آزموده دلاورسران

گشادند یک‌یک به پاسخ زبان

که ما همگنان این نبینیم رای

که هر باد را تو بجنبی ز جای

اگر شد فریدون جهان‌شهریار

نه ما بندگانیم با گوشوار

سخن‌گفتن و بخشش آیین ماست

عِنان و سِنان تافتن دین ماست

به خنجر زمین را مِیستان کنیم

به نیزه هوا را نِیستان کنیم

 

فریدون (صفحۀ 105)

چُن آمد به کاخ گرانمایه باز

به پیش جهان‌داور آمد به راز

همی آفرین کرد بر کردگار

کزو دید نیک و بد روزگار

 

فردوسی در این‌جا باز هم با ظرافت و رندی و به واسطۀ فریدون، این حقیقتِ تلخ طنزآمیز که «بدی روزگار هم از خداوند است» را یادآوری می‌کند و همین صراحت بیان، شاید موجب خندۀ خوانندگانِ جاخورده شود.

 

فریدون (صفحۀ 109)

هَیون فرستاده بگذارد پای

بیامد به نزدیک توران‌خدای

بچربی شنیده همه یاد کرد

سرِ تورِ بی‌مغز پُرباد کرد

فردوسیِ حکیم در اینجا (انگار تحت تأثیر احساسات پدرانه و ایرج‌دوستیِ غالب) صراحتاً تور را «بی‌مغز» می‌خواند و همین ابراز احساسات لطیف! شاید بعضی خوانندگان را غافلگیر کرده و بخنداند.

 

فریدون (صفحۀ 111-110)

گستاخی طعنه‌آمیز و تهدید بی‌شرمانۀ سلم در پیامِ خطاب به پدرش (فریدون) ضمن تحقیر ایرج، در اعتراض به عدالت فریدون در تقسیم جهان بین پسرانش:

سخن سلم پیوند کرد از نخست

ز شرم پدر دیدگان را بشست

فرستاده را گفت: ره برنورد

نباید که یابد تو را باد و گرد

چو آیی به کاخ فریدون فرود

نخستین ز هر دو پسر دِه درود

پس آنگه بگویش که ترس خدای

بباید که باشد به هر دو سرای

جوان را بود روز پیری امید

نگردد سیه، موی گشته سپید

چه سازی درنگ اندرین جای تنگ؟!

شود تنگ بر تو سرای درنگ

جهان مر تو را داد یزدان پاک

ز تابنده‌خورشید تا تیره‌خاک

همی بآرزو خواستی رسم و راه

نکردی به فرمان یزدان نگاه

نجستی جز از کژّی و کاستی

نکردی به بخش‌اندرون راستی

سه فرزند بودت خردمند و گُرد

بزرگ آمده نیز پیدا ز خرد

ندیدی هنر با یکی بیشتر

کجا دیگری زو فرو برد سر

یکی را دَمِ اژدها ساختی

یکی را به ابر اندر افراختی

یکی تاج بر سر به بالین تو

بدو شاد گشته جهان‌بین تو

نه ما زو به مام و پدر کمتریم

که بر تخت شاهی نه‌اندرخَوریم

ایا دادگر شهریار زمین

برین داد هرگز مباد آفرین

اگر تاج از آن تارک بی‌بها،

شود دور یابد جهان زو رها

سپاری بدو گوشه‌ای از جهان

نِشیند چو ما گشته از تو نهان

وُگرنه سُواران ترکان و چین

هم از روم گردان جوینده‌کین

فراز آوردم لشکری گرزدار

از ایران و ایرج برآرم دمار

 

فریدون (صفحۀ 112)

معرفتِ آمیخته با زیرکی فرستادۀ تور و سلم (که حامل پیام بسیار ناگوارِ پسران ناخلف است) ضمن اعتراف رندانۀ او به معذوریت و بیچارگی‌اش، در پیشگاه فریدون:

منم بنده‌ای شاه را ناسزا

چُنین بر تنِ خویش ناپادشا

پیامی درشت آوریده به شاه

فرستنده پُرخشم و من بی‌گناه

بگویم چو فرمایدم شهریار

پیام جوانان ناهوشیار

 

فریدون (صفحۀ 116)

نصیحت ظریف و طنزآمیز فریدونِ باتجربه به ایرجِ مهربانی که می‌خواهد جواب بیداد و دشمنی علنی برادرانِ نابرادرش را با محبّت و عذرخواهی و دلجویی و گذشت از حقّش بدهد:

بدو گفت شاه ای خردمندپور

برادر همی رزم جوید تو سور

مرا این سخن یاد باید گرفت

ز مَه روشنایی نباشد شگفت

ز تو پُرخرد پاسخ ایدون سزید

 دلت مهر و پیوند ایشان گُزید

ولیکن چو جانی شود بی‌بها

نهد بخرد اندر دَم اژدها

چه پیش آیدش جز گزاینده‌زهر؟!

کَه‌ش از آفرینش چُنین‌ست بهر

تو را ای پسر گر چُنین‌ست رای

برآرای کار و بپرداز جای

 

فریدون (صفحۀ 120)

امان‌خواهی لطیف و فروتنانۀ ایرج از برادرش تور، قبل از کشته‌شدن به دست او:

پسندی و همداستانی کنی

که جان داری و جان‌ستانی کنی؟

مکُش مورکی را که روزی‌کَش‌ست

که او نیز جان دارد و جان خَوش‌ست

آیا می پسندی و موافقی در حالی‌که خودت جان داری، جانِ یکی دیگر را بگیری؟!

افزودنِ کاف تصغیر به مور که نوعِ بی‌کافش! هم نسبت به آدم، جثۀ بسیاربسیار کوچکتری دارد، اظهار فروتنی ایرج در مقابل تور را، بلیغ‌تر کرده و همین‌ دستِ‌کم‌گیریِ مبالغه‌آمیز (که از شگردهای طنزپردازی است) لطافت خاصی به کلام بخشیده و طنزی اشک‌آور! ساخته است. 

 

فریدون (صفحۀ 121)

تلخند و طعنۀ ظریفانۀ فردوسی به جهان، بعد از کشته‌شدن مظلومانۀ ایرجِ بیگناه به دست برادرش، تور:

جهانا بپروردیَش در کنار

وُزان پس ندادی به جان زینَهار

نهانی ندانم تو را دوست کیست

برین آشکارت بباید گریست

 

فریدون (صفحۀ 121)

طعنۀ زهرآلود تور خطاب به پدرش (فریدون)، وقتی سرِ ایرج را نزد او می‌فرستد:

بیاکند مغزش به مُشک و عبیر

فرستاد نزد جهانبخشِ پیر

چُنین گفت کاینت سرِ آن نیاز

که تاج نیاکان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن شاخ‌گستر نیازی درخت

بفرما! این هم سرِ آن تحفۀ دلخواهت که تاج موروثی به او رسید، حالا اگر خواستی به او تاج بده یا تخت!

آن درخت برومند پُرباری که می‌خواستیش، از دست رفت.

 

فریدون (صفحۀ 124)

اغراقِ لطیف در شرح کم و کِیف عزاداری فریدون برای پسرش، ایرج:

برین گونه بگریست چندان بِزار

همی تا گیا رُستش اندر کنار

زمین بستر و خاک بالین او

شده تیره روشن‌جهان‌بین او

آن‌قدر با زاری (چون ابر بهاری) اشک مداوم ریخت تا در کنارش (از این باران رحمت!) گیاه رویید. (در تمام این ایّام سوگواری) زمین رختخواب و خاک بالشش بود؛ چشمان روشنِ جهان‌بینش)به علّت بارندگی شبانه‌روزی و یکریز) نابینا شده بود.

 

فریدون (صفحۀ 130-129)

عذرخواهی و اظهار شرمساری و پوزش رندانه و ظریف تور و سلم از کُشتن برادرشان ایرج، در پیام سیاستمدارانه‌ای! که نزد پدرشان (فریدون) فرستادند تا او را از خونخواهی ]توسّط منوچهر (نوۀ پهلوان و غیور ایرج) [ منصرف کنند و جان به در ببرند:

چو دادند نزد فریدون پیام

نُخست از جهاندار بردند نام

که جاوید باد آفریدون گُرد

که فرّ کیی ایزد او را سپرد

...

چه گفتند دانندگان خرد

که هر کس که بد کرد کیفر برد

بماند به تیمار، دل پر ز درد

چو ما مانده‌ایم ای شهِ زادمرد

نبشته چُنین بودمان از بُوِش       (بُوِش: سرنوشت)

به رسم بُوِش اندر آمد روش

هُژبر جهانسوز و نَراژدها

ز دام قضا هم نیابد رها

وُ دیگر که بی‌باک و ناپاک دیو

ببَرّد ز دل ترس کیهان‌خدیو

به ما بر چُنان چیره شد رای او

که مغز دو فرزانه شد جای او

همی چشم داریم از آن تاجور

که بخشایش آرد به ما بر مگر

اگر چه بزرگست ما را گناه

به بی‌ دانشی برنهد پیشگاه

وُ دیگر بهانه سپهر بلند

که گاهی پناهست و گاهی گزند

سِیُم: دیو کاندر میان چون نَوند

میان بسته دارد ز بهر گزند

اگر پادشا را سر کین ما

شود پاک، روشن شود دین ما

منوچهر را با سپاهی گران

فرستد به نزدیک خواهشگران

بدان تا چو بنده به پیشش به پای

بباشیم جاوید، اینست رای

مگر کان درختی که از کین برُست

به آب دو دیده توانیم شُست

بپوییم تا آب و رنجش دهیم

چو تازه شود تاج و گنجش دهیم

 

فریدون (صفحۀ 133-131)

پاسخ خان‌ومان‌سوز و دندانشکن فریدون به پیام عذرخواهی و اظهار شرمساری و پوزشِ رندانۀ تور و سلم از کشتن برادرشان ایرج )در پیامی که به فرستادۀ حاملِ این نامه ابلاغ کرد(:

چو بشنید شاه جهان کدخدای

پیام دو فرزندِ ناپاک‌رای

یکایک به مرد گرانمایه گفت

که خورشید را چون توانی نهفت؟!

نهان دل آن دو مرد پلید

ز خورشید روشنتر آمد پدید

شنیدم همه هرچه گفتی سخُن

نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن

بگو آن دو بی‌شرم ناباک را

دو بیداد و بدمهر و ناپاک را

که گفتار خیره نیرزد به چیز

ازین در سخن خود نرانیم نیز

اگر بر منوچهرتان مِهر خواست

تن ایرج نامورْتان کجاست؟!

که کام دد و دام بودش نهفت

سرش را یکی تنگ‌تابوت جفت

کنون چون ز ایرج بپرداختید

به کین منوچهر برساختید

نبینید رویش مگر با سپاه

ز پولاد بر سر نهاده کلاه

ابا گرز و با کاویانی‌درفش

زمین کرده از سمّ اسبان بنفش

...

درختی که از کین ایرج برُست

به خون بار و برگش بخواهیم شست

ازآن تاکنون کین او کس نخواست

که پشت زمانه ندیدم راست

...

کنون زان درختی که دشمن بکند

بَرومندشاخی برآمد بلند

بیاید کنون چون هژبر ژیان

به کین پدر تنگ بسته میان

ابا نامداران لشکر به هم

چو سام نریمان و گرشاسب جم

سپاهی که از کوه تا کوه جای

بگیرند و کوبند گیتی به پای

...

که هر کس که تخم جفا را بکِشت

نه خوش‌روز بیند نه خرّم‌بهشت

گر آمرزش آید ز یزدان پاک

شما را ز خون برادر چه باک؟!

هر آنکس که دارد روانش خرد

گناه آن سگالد که پوزش برد

ز روشن‌جهاندارتان نیست شرم

سیه دل، زبان پر ز گفتار نرم

مکافاتِ آن بَد به هر دو جهان

بیابید و این هم نماند نهان

 

فریدون (صفحۀ 134)

پرسش ظریف تور و سلم از فرستاده‌ی‌شان ]که از پیش فریدون بازگشته  [دربارۀ احوال منوچهر:

بجستند هر گونه‌ای آگهی

ز دیهیم و از تخت شاهنشهی

ز شاه آفریدون و از لشکرش

ز گردان جنگی و از کشورش

وُ دیگر ز کردار گردان‌سپهر

که دارد همی با منوچهر مهر؟!

تور و سلم با طرح سؤال طنزآمیزِ «آیا همچنان چرخ فلک با منوچهر مهربان است؟» ضمن اشارۀ ظریف به بی‌ثباتی جهان، تلویحاً بلایی که سرِ ایرج بیگناه آمده را ناشی از بی‌مهری و خونریزی چرخ فلک، و خودشان را در این جنایت بشری، بی‌تقصیر و معذور می‌دانند. (رسد آدمی به جایی که جز از جهان نبیند!)

 

فریدون (صفحۀ 135)

اغراق‌ هنرمندانه و بی‌نظیر فرستادۀ تور و سلم (البته در اصل فردوسی) در پاسخ به پرسش آنها دربارۀ کم و کِیف لشکر فریدون:

گر آیند زی ما به جنگ آن گروه

شود کوه هامون و هامون چو کوه

اگر آن لشکر به جنگ ما بیایند، ]از شدّت و حدّت تاخت و تازشان[ کوه، پَست و تبدیل به دشت و ]از کثرت جنازه‌های روی هم افتادۀ لشکریان ما [دشت، برآمده و تبدیل به کوه خواهد شد.

 

فریدون (صفحۀ 139)

طعنۀ سنگین و تجاهل‌العارفِ نیشدار تور خطاب به منوچهر، در پیام ابلاغی به طلایۀ لشکر فریدون (قباد):

بدو گفت نزد منوچهر شو

بگویش که ای بی‌پدر شاه نو

اگر دختر آمد از ایرج نژاد

تو را تیغ و گوپال و جوشن که داد؟!

تورِ ناتو، علی‌رغم اینکه می‌داند پدرِ منوچهر «پشنگ» (برادرزادۀ فریدون) است و ایرج، پدرِ مادرِ منوچهر (یعنی پدربزرگش) است، ]ضمن اشارۀ نامحسوس! به فقدان ایرج[ با طعنه‌ای گزنده، منوچهرِ باپدر را «بی‌پدر» خطاب می‌کند و چون تنهافرزند ایرج «ماه‌آفرید» (مادر منوچهر) دختر بوده، این سؤال مسخره را از منوچهر می‌پرسد تا با شوخی و دست‌انداختن او، ضمن تلطیف فضا، خودش را به اوضاع (جنگِ در پیش رو) مسلّط و شلوارِ خیسش را خشک جلوه دهد.

 

فریدون (صفحۀ 139)

توصیف هول‌آور و تهِ دل خالی‌کُنِ قباد (طلایۀ لشکر فریدون) از لشکر فریدون ]خطاب به تور[، در پاسخ به پیامِ حاوی شوخی مسخرۀ تور با منوچهر:

اگر بر شما دام و دد روز و شب

همی گریدی نیستی بس عجب

که از بیشۀ ناروَن تا به چین

سُوارن جنگ اند و مردان کین

درفشیدن تیغهای بنفش

چو بینید با کاویانی‌درفش

بدرّد دل و مغزتان از نهیب

بلندی ندانید باز از نشیب

 

فریدون (صفحۀ 139)

خندیدن منوچهر به پرسش مسخرۀ تور (اگر دختر آمد از ایرج نژاد    تو را تیغ و گوپال و جوشن که داد؟!)

منوچهر خندید و گفت آنگهی

که چونین نگوید مگر ابهی

 

فریدون (صفحۀ 150)

اشارۀ ظریف فردوسی به تقدیرِ کاکویْ (نبیرۀ ضحّاک) که به دست منوچهر در نبرد تن‌به‌تن کشته شد:

دل شاه از جنگ برگشت تنگ

بیفشرد ران و بیازید چنگ

کمربند کاکوی بگرفت خوار

ز زین برگسست آن تن پیلوار

بینداخت خسته برآن گرم‌خاک

به شمشیر کردش بر و سُفت چاک

شد آن مرد تازی به تیزی به باد

چُنان روزِ بد را ز مادر بزاد

 

کاکویِ ضحّاک! اصلاً به خاطر همین مرگ باعزت! به دنیا آمده بود و این عاقبت‌به‌خیری، سرنوشتِ محتوم او از بَدو تولّدش بوده است و سرنوشت را نمی‌توان از سر نوشت! 

 

فریدون (صفحۀ 151)

طعنه‌های ظریف و طنزآمیزِ نیشدار منوچهر به سلمِ مغلوب:

رسید آنگهی تنگ در شاه روم

خروشید کای مرد بیدادِ شوم

بکُشتی برادر ز بهر کلاه

کُله یافتی، چند پویی به راه؟!

کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت

به بار آمد آن خسروانی‌درخت

ز تاج بزرگی گریزان مشو

فریدونْت گاهی بیارست نو

درختی که پروردی آمد به بار

ببینی برش را کنون در کنار

گرش بار خارست خود کِشته‌ای

وُگر پرنیانست خود رشته‌ای

 

فریدون (صفحۀ 157)

اعتراضِ آمیخته به زهرخند و طعنۀ فردوسی به جهان، بعد از مرگ فریدون:

درِ دخمه بستند بر شهریار

شد آن ارجمند از جهان زار و خوار

جهانا سراسر فُسوسی و باد

به تو نیست مرد خردمند شاد

 

پایان قسمت دوم

 

منبع

شاهنامه، بکوشش جلال خالقی مطلق، دفتر یکم، بنیاد میراث ایران، نیویورک 1366

 

محمد حسن صادقی – دفتر طنز حوزه هنری

ارسال نظر