روایت نقاشان بزرگ از جنگ، نشان دادن رنج و خشونت است ، آنها زوال انسانیت را در قساوت جنگ به تصویر می کشند. جان سینگر سارجنت نقاش آمریکایی هم جنگ جهانی اول را در چنین قابی روایت کرده است: صفی از سربازان نابینا شده بر اثر گاز خردل، صفی از چشمان تاریک و جهانِ در سایه فرو رفته . بدنهایی که به خط شده اند: از عمق به سطح و از مغرب به مشرق. بدنهایی که گویا نقاش آنها را تکثیر کرده تا در رنج و مرگ برابر باشند. برابری اینجا به صف شده است.
سارجنت بدنها را بر زمین انداخته و از آنها پلی ساخته برای عبور نایبنایان، بدنهایی که در فقدان نور برابر هستند. جنگ در اینجا چیزی جز تاریکی مطلق نیست. تاریکیای که سارجنت آن را با خورشیدِ در آستانهی غروب نمادین میکند. همان کرهی آتشین که در عمق تابلو در حال خاموشی است.
اما در تابلوی سارجنت درد و رنج بزرگتری پنهان است. درد و زخمی که نقاش آن را پنهان کرده. شاید موضوع اصلی تابلوی سارجنت همین زخم پنهان است: به آن سربازان نگاه کنید همانها که در عمق تابلو بیتفاوت به فاجعه سرگرم بازی هستند. سارجنت آنها را در سایه برده تا نشان دهد آنچه خشونت جنگ است نه این فیگورهای بر زمین غلطیده و آن چشمان از دست رفته که «فراموشی» است. آنچه جنگ را بازتولید میکند فراموشی است . عبور زمان و عادت است. در تابلوی سارجنت خشونت و رنج واقعی همین کنار آمدن با رنج است.
سربازانی که بر نابینایی همسنگرانشان چشم بستهاند و در تاریکی ازلی جنگ برابر شدهاند. روایت سارجنت از جنگ روایت چرخش مدام است. دایرهای که گسست ندارد و بر مدارش مدام میچرخد و هر بار رنج و خشونت بیشتری را بازتولید میکند. رنجی که سارجنت آن را با بازی همسنگران نشانه گذاری کرده است، رنجی که ما در برابر لنز دوربینها هر روز بیتفاوت از آن میگذریم و به بازی ادامه میدهیم. فیگورهایی که در برابر چشمان ما تکیده، چشمانی که بی سو میشوند و ما همچنان فراموش میکنیم.