(بخش دوم)
آثار جاکومتی آنقدر پیچیدهاند که اگر بخواهیم خود را با آنها وفق دهیم و از نزدیک دنبالشان کنیم جریانی از اندیشهها، احساسات و تأثرات از آنها جاری میشود که به نظر پایانناپذیر میرسد؛ آنگاه به جایی میرسیم که از خود میپرسیم چرا از میان معاصران او که به ما نزدیکتر هم بودند فقط جاکومتی و آثار او این قدر مورد توجه شاعران و نویسندگان قرار گرفت؟ چرا زندگینامة او با زندگی آندره بروتن، تریستان تزار، مایکل لییری، ژان پل سارتر، ژاک پره ور، ژان ژنه، ژرژ باتای، رنه شار و الیویه لاروند مرتبط است؟
به هر روی، پیام او از نتایج صرفاً ظاهری جلوتر میرود و به گونهای شاعرانه در عمق هر چیزی که از نزدیک به موفقیت انسان مدرن مربوط میشود نفوذ میکند. یک روز بر حسب اتفاق در انبارهای پهناور یک موزه؛ یعنی در یکی از آن جاهایی که به طور طبیعی فقط در زمان آمادهسازی نمایشگاه مجسمهسازی محل گذر آثار هنری است، شاهد رسیدن محمولهای از مجسمهها بودم. برخی روی زمین گذاشته، برخی دیگر در صندوقهای در باز خوابانده شده، برخی دیگر هنوز روی بارکشها و یا روی پایههای موقتی بودند و بقیه را هنوز داشتند از کامیونها پیاده میکردند. آثار بزرگترین مجسمهسازان مدرن از هر نوع و هر اندازهای آنجا بود. در این میان، مجسمههای جاکومتی که باربران با احتیاطی دوچندان با آنها رفتار میکردند ـ و شاید نه فقط به خاطر شکنندگی آشکارشان ـ در مقایسه با سایر آنها چیزی بیش از یک مجسمه بودند. انگار از آن پنداری که ما از یک مجسمه داریم کمتر پیروی میکردند. آنجا در میان دیگران، تنها ایستاده بودند. گویی واقعاً چیز دیگری بودند، چیزی که مرا به نوعی از نگرانی مبتلا میساخت؛ انگار که آنها مجسمه نبودند، بلکه بتها یا طلسمهای جادویی یک مذهب ناشناخته بودند که اساس آن به آئین مردگان ارتباط پیدا میکرد. به نظرم میآمد که بیش از بقیة مجسمهها به «حقیقی» بودن به حضور و به وجود بشری نزدیک شدهاند؛ در حالی که چنین احساسی در مورد مجسمههای دیگر حتی بهطور سطحی هم به ذهنم نرسیده بود. در آن لحظه و در برابر آنها فقط حرفهای هانری مالدینی بود که میتوانست به شکلی روشن و بیابهام ادای دین کند: «فرمهای جاکومتی بیانگر آن فعل اصلی است که به موجب آن حضور انسان نمایان میشود؛ بیانگر بازگشت او به خود در جهان عریان است ... .»
جاکومتی در پی یافتن امپراطوری تنهایی بود و واقعاً انگار خود تنهایی، با تصویر واقعیاش، گاهی در برخی آثار او تجسم یافت. در آثار وی هر چیزی که تعمق در آن به نظرش ضروری نمیآمد در سایه رها میشد و فقط آن چیزی که مورد علاقة قلبی او بود در روشنایی قرار میگرفت؛ چیزی که برای او اساسی بود و قابل قبول. انگار که میخواسته فقط همین یک لحظة یگانة تکرار ناپذیر را روشن کند؛ لحظهای که انسان با تمام حقیقتش هویدا میشود؛ آن هم نه فقط حقیقت ظاهری که واقعیترین و اسرارآمیزترین آن. او انسان یا به عبارتی تصویر خود از انسان را در فضایی قرار میدهد بسیار نزدیک به خلاء؛ به خاموشی. او درست مثل اینکه یکی از اولین مجسمهسازان در خط زمان باشد، دوباره و از اول، چهرة انسان را تماشا و در این چهره خود را کشف کرد؛ بدون پرگویی، بدون اهداف ساختگی یا مقاصد زیباییشناسانه. پیکرههای جاکومتی در تنهاییشان روبهروی ما میایستند. نگاهشان میکنیم و آنها به ما خیره میشوند. به ما پشت نمیکنند؛ خیانت نمیکنند. در جهانی که آنها در آن محبوساند جایی برای عقب کشیدن، برای پنهان شدن نیست. آنها با انتخابی آزادانه تصمیم گرفتهاند بیحرکت بمانند؛ زندانیانی آسیبپذیر و تا ابد ایستاده. وقتی مدلهای او در کارگاه بسیار کوچکاش در ژست خود میایستادند به نظر میآمد که اتاق به معنای واقعی منبسط و به سالن تئاتر عظیمی با تابلوهای زنده تبدیل شده است. اتاقی بدون پژواک صدا که در آن نمایندگان یک انسانیت بینام و عریان به صف میشدند و هنرمند، هر روز، انگار که برای اولین بار و البته آخرین بار آنها را میدید؛ پیش از آنکه رهایشان کند تا به سوی آن چیزی بروند که شاید بدیهیترین سرنوشت آنها بود؛ سفری بیبازگشت و سرچشمة عمیق هستیشان را درست مثل عصارهای از درون آنها استخراج میکرد و نه فقط ریشة ظاهری آن را.
انسان در میان انسانها بیگانه است. گویا این نتیجهای است که از مجسمههای جاکومتی به دست میآید؛ مجسمههایی اینچنین غایب و بیگانه، غمگین، این قدر تنها، با سرنوشتی مقدر، گمشده، با شناختی عمیق از رنج که انگار مالک هیچ چیز نیستند جز بیحرکتی غریبشان در محدودههایی که برایشان مشخص شده، اما بهترین مکان برای استقرار آنها کجاست؟ جوهر هستی آنها در کجا میتواند با تمام غنایش برتری خود را نشان دهد و در چه مکانی، توانایی بیانی آنها به بهترین شکل متجلی میشود؟ در خانههای زیبا، در ویترینهای تابناک، در تالارهای بینقص موزهها یا در باغهای پرگل؟ آیا بودن آنها در این مکانها که تنهایی و اندوه در آن حاکم است باعث آشکاری هر چه بهتر این موضوع نمیشود که این مجسمهها خردهریزهای دنیای امروزند و به درستی در همان جایگاهی که باید ظهور مییابند؛ یعنی به عنوان بذرهای زندگی، آخرین چشماندازهای ماندگار از چهرة انسان که جاکومتی منزلت اولیهاش را به او بازگرداند، آنهم در زمانی که به نظر میرسید به طرزی جبرانناپذیر از دست رفته است.
یک روز از این هنرمند پرسیدند که آیا هنوز قادر است از مجسمه یک واقعیت قابل قبول به وجود آورد و او به این پرسش که در تمام زندگی به شکل دردآوری به ستوهاش آورده بود طوری جواب داد که هیچ جایی برای ابهام نگذاشت؛ یعنی در نهایتِ صداقت و شفافی، حتی اگر فروتنی و موقعیتاش به عنوان یک خود منتقد او را به شک میانداخت؛ او یک بار گفت: «در طول بیست سال، این احساس را داشتم که هفته بعد قادر خواهم بود کاری را انجام دهم که میخواهم انجام دهم.» شاید این هفته تا آخرین روزها در اعماق وجودش منتظر او بود. چون برای او اهمیت هستی در جستوجو معنی مییافت. او مطمئناً از این مبارزة نومیدانه ولی پایدار، رضایت بسیار بیشتری به دست میآورد تا از نخوتی که ممکن بود به خاطر به وجود آوردن یک چیز به او دست دهد.
قدرت عاقلی