(بخش اول )
او ورقههای سنگ آردواز را از سواحل رود لندکار جمع میکند و روی آنها نقش برجسته میسازد... . آلبرتو جاکومتی در 1901 در گریزون سوئیس به دنیا آمد. او بزرگترین فرزند از میان چهار فرزند آنت استامپا و جووانی جاکومتی، نقاش معروف اکسپرسیونیست، بود. محیط چنین خانوادهای برای شکوفایی استعدادهای آلبرتوی کوچولو که خیلی زود هم مورد توجه و تشویق قرار گرفت بسیار مناسب بود. آلبرتو 9 ماه در رم اقامت میکند. در آنجا است که توجهاش به مجسمهسازی مصری، کاشیکاریها و نقاشی دیواریهای نومسیحیان و همینطور بورمینی جلب میشود. پس از دیدن پومپی و پانستوم کار ساخت دو نیم تنه را آغاز میکند، اما موفق نمیشود آنها را تمام کند. در 1922، با هزینة پدرش به پاریس برمیگردد و در آنجا به کارگاه هنری آرچیپنکو رفت و آمد میکند. در مراسم گشایش بنیاد مانگ در سن ـ پل ـ دو ـ وانس آثارش با ابهت به نمایش درمیآیند. رفتارهای آلبرتو جاکومتی با آن زندگی عاری از حادثه، سفر و ماجرایش، هیچ راهی را برای خیالپردازی در مورد او باز نمیگذارد. زندگی او از این نظر آنقدر در مقابل زندگینامهنویسان خسیس است که انگار برای این هنرمند هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است مگر در سختکاریهایش. به علاوه، این مطلب را به وضوح میتوان از نامهای که وی در 1918 به پییرماتیس نوشته است نتیجه گرفت؛ چیزی مثل یک گزارش بسیار زنده از زندگی خودش به شکل خودزندگینامه؛ نوعی خاطرات روزانه با حاشیهای مصور از فعالیتهای او به عنوان یک مجسمهساز. میتوان گفت جاکومتی تحت فشار شک و تردید و ترس از «موفق نشدن»، همواره در نوعی نارضایتی زندگی کرده، اما در عین حال با حس امیدواریاش حمایت شده و با الهام دقیق و ارادة سرکش خود به پیش رانده شده است. او فعالیت بیاندازهای از خود نشان میداد؛ آنچنان که انگار فقط با کار کردن بود که در هر لحظه از حیاتش، زندگی یا هر آنچه را که در زندگی از چنگش میگریخت با قاطعیت تمام دنبال میکرد. تنها نظامی که آلبرتو در زندگی از آن اطاعت میکرد کار بود؛ تقریباً مثل یک راهب که با فراموش کردن کامل خویش به خدمت قانون خشکی که انتخاب کرده درمیآید. جاکومتی برای آنکه انسانی کاملاً آزاد و مستقل باشد نیازهای مادیاش را به کمترین حد لازم کاهش داده بود و به سادگی زندگی میکرد؛ فقط با همان مقداری که برایش کافی بود. سخاوتمند بود، ولی تقریبا هیچ مال و منالی نداشت و نمیخواست که داشته باشد؛ او حتی یک خانة واقعی نداشت. خودش میگفت: «به عنوان یک فرزند، همیشه به تنها خانهای که دارم برمیگردم؛ به خانة مادرم.» آلبرتو در تمام زندگیاش به کار کردن در کارگاهی قناعت کرد که آنقدر محقر و کوچک بود که حتی یک دانشجوی هنرهای زیبا هم حاضر به کار کردن در آن نمیشد. او در برابر موفقیت بزرگ و هرچند دیررسش تغییرناپذیر ماند؛ هیچ چیز را از حالات معمولش تغییر نداد و توقعات و عادتهای همیشگیاش را حفظ کرد. جاکومتی جدای از کار، فقط یک نیاز در زندگیاش داشت؛ مراودات مردمی که همواره به دنبالش بود و هرگز دست رد به سینه آن نمیزد؛ مخاطبش هر کسی که میخواست باشد.
حال ببینیم ریشهای که هنر جاکومتی از آن متولد میشود و پایهای که چنین محکم به آن تکیه میزند کدام است. در ابتدا و قبل از هر چیز، این طراحی است که نقش بسزایی در کار او دارد و در واقع همان عینیت بخشیدن به شیوه نگرش وی است. اگرچه آلبرتو در روند پیشرفت مجسمهسازیاش گاهی بازگشت به عقب و تغییر مسیرهایی را تجربه، و برای روشن ساختن نگرش شخصیاش در این هنر تا حدود سال 1940 صبر میکند، اما در مورد کار طراحی و حتی نقاشیاش شاید نتوان چنین چیزهایی گفت؛ چرا که از همان ابتدا و بدون وقفه در مسیری ثابت و کاملاً مشخص به پیش رفته است؛ هر روز نزدیکتر به واقعیت.
وقتی جاکومتی با انگشتانش که به ابزار کار او تبدیل میشدند و به کمک یک چاقوی جیبی که دستانش آن را مثل یک مداد به کار میگرفتند مشغول ساختن چیزی بود فکر میکردید در حال طراحی روی هوا است. انگار در فضا طراحی میکرد تا وقتی که در نقطهای معین به مانعی بر میخورد و این مانع اگر کمترین حجم لازم را میداشت آن وقت به زندگی و به معنا بدل میشد. همان حرکتها و همان تغییر عقیدهها، تقریباً به طور خودکار تکرار میشدند؛ رو به عقب و نتیجة آن یک نشان، یک نقش که همان دم مردود ولی بار دیگر با تغییرات ناگهانی غیرمنتظره از سر گرفته میشد. رو به بالا، رو به پایین، یک خط کج ... کاری که باید برای او خیلی پربها بوده باشد. «دیگر چیزی جز واقعیت برایم جالب نیست و میدانم که اگر پیش میآمد میتوانستم باقیماندة زندگیام را به کپی کردن از یک صندلی بپردازم.»؛ این چیزی است که آلبرتو کمی قبل از مرگش نوشته است. این اندیشة او دربرگیرندة همة آن چیزی است که دیگران شاید موفق نمیشدند در هزاران صفحه بیان کنند.
قدرت عاقلی