شادروان «محمد صالحی‌آرام» که بود و چه کرد؟

شادروان «محمد صالحی‌آرام» که بود و چه کرد؟
یادداشتی از سیدعمادالدین قرشی
شنبه ۰۱ آبان ۱۴۰۰ - ۱۲:۲۵
کد خبر :  ۱۵۳۱۹۷

محمد صالحی‌آرام، به سال 1317 در همدان متولد شد. پس از پایان تحصیلات به تهران آمد. اولین شعرش با نام «دو آرزو» اردیبهشت 1336 در مجله امید ایران (زیرنظر محمد عاصمی) منتشر شد. البته صالحی‌آرام از سال 1335 در روزنامه اطلاعات مشغول به کار شده بود. کار فکاهی‌نویسی را از سال 1337 در مجله اطلاعات هفتگی (به سردبیری مجید دوامی) آغاز کرد و با صفحه «نمکدون» آن نشریه با امضای م.ص به همکاری پرداخت. در همان سالها آثارش را در روزنامه فکاهی توفیق (دوره سوم) منتشر می‌کرد. در 1344، به همراه گروه انشعابی خارج شده از روزنامه فکاهی توفیق، به گروه فکاهی‌نویسان حاجی‌فیروز پیوست و با نام‌های مستعاری نظیر ملاصالح، م-ص، صالحی، صالح‌الشعرا، ملاصالح و صالح‌الشعرا همدانی در مطبوعه‌های‌ تهران‌مصور (ضمیمه کشکیات) و فردوسی (صفحه کرکری) و صفحه فکاهی مجله خوشه طنز نوشت. در سال 1345، در روزنامه اطلاعات صفحه پرخواننده طنز و انتقادی «زیر آسمان کبود» را می‌نوشت که تا اوایل دهه شصت این ستون را ادامه داد. پس از تعطیلی کشکیات، صالحی‌آرام به مجله کاریکاتور (به امتیاز محسن دولو) پیوست.

همچنین از نیمه دهه پنجاه تا اوایل دهه شصت، صالحی‌آرام صفحه «حرف و حکایت» و بعدها «طنز و حکایت» را در روزنامه اطلاعات راه انداخت. آثار او در «طنز و حکایت»، اعم از نثر و نظم، با امضاهایی نظیر میرزامحمد، م.برازش و... در قالب ستون‌هایی همچون «سوال‌های نسسیه، جواب‌های نقد»، «لطایف و ظرایف» به موضوعات اجتماعی و مسائل اقتصادی زندگی مردم سر و کار داشت. از دیگر ستون‌های طنز او در این روزنامه «با هم به از این باشیم» با امضای م.ص‌پوریا بود. در وصف شدت پر کاری خود این غلو را کرده بود:

من آنم که رستم نویسنده بود

و اشعار فردوسی از بنده بود!

صفحه طنز «خوش‌خیال» در مجله هدف نیز از یادگارهای ماندگارش در دهه شصت است. همچنین همکاری او با مجله فکاهیون در دهه شصت (1367-1364) در کنار بزرگانی مانند خسرو شاهانی، محمد پورثانی، ناصر اجتهادی، محمد خرمشاهی، محمد حاجی‌حسینی، مرتضی فرجیان و... مغتنم بود. در این دوره او بیشتر با امضا دادا همدانی و دادا درآقا می‌نوشت. با شروع به کار مطبوعه گل‌آقا نیز به این گروه پیوست و آثار ارزشمندی از خود به یادگار گذاشت. در اواسط دهه هفتاد مدتی نیز با همکاری و همراهی بهروز قطبی، در هفته‌نامه آزادی (به مدیرمسئولی رفعت بیات) ستون «طنز تعاونی» را اداره می‌کرد. درونمایه این ستون، مسائل گوناگون اجتماعی و سیاسی بود و از نظر نوع جهت‌گیری، روندی بی‌فراز و نشیب و آرام داشت. پس از آن و از سال 1377 تا اوایل دهه هشتاد، صالحی‌آرام، مجدداً در صفحه اخبار داخلی روزنامه اطلاعات، ستون طنز هفتگی «قابل عرض» را گاه با وقفه‌های یک یا چند هفته‌ای با امضای آمیرزاصالح می‌نوشت و در آن قالب‌های مختلف از جمله شعر، گفتگو، نقد، تفسیر و تحلیل خبر را به کار می‌گرفت. این ستون، بیشتر مسائل روزمره زندگی مردم را موضوع طنز قرار می‌داد ولی به تناسب فضای سیاست‌زده اواخر دهه هفتاد از مطرح کردن این قبیل موضوعات نیز اجتناب‌ناپذیر نبود. ارتباط صالحی‌آرام با روزنامه اطلاعات کم‌وبیش تا اوایل دهه نود همچنان ادامه داشت و در مناسبت‌هایی از جمله جشنواره‌های طنز تهران از وی تجلیل شد.  عمران صلاحی طی یک مطایبه هزل‌آمیز این‌چنین از علاقه خود به صالحی‌آرام می‌نویسد:

«الف»ی بین من و بین شما شد پس‌وپیش

تو شدی «صالحی» و بنده «صلاحی» نامم

اگر از باد سخن رفته، مگیرید به ریش

چون که من مخلص این «صالحی آرام»م

اما علاوه بر فکاهه و طنزنویسی و تسلطش بر اغلب قالب‌های طنز، صالحی‌آرام چند سالی به تدریس اشتغال داشت. چند سال مسئولیت انتشارات روابط‌عمومی وزارت آموزش و پرورش و یک دوره نیز در سال 1362 سردبیر نشریه دفتر وزارتی آن بنام نگاه بود. سه کتاب «شکل دگر خندیدن»، «همچون شرر خندیدن» و «مشکل حکایتی است» از مجموعه اشعار طنز و فکاهی یادگار اوست. باستانی‌پاریزی در مقدمه کتاب صالحی‌آرام در وصفش می‌نویسد:«محمد صالحی‌آرام که من – ظاهر او را – آرام‌ترین طنزنویس معاصر می‌توانم خطاب کنم، اینک بسیاری از آن یادداشت‌ها و در اینجا شعرها را گردآورده و به صورت کتابی در آورده است- که عنوان آن «همچو شرر خندیدن» است. البته درست است که شرر یک لحظه می‌خندد و خیلی زود در هوا افسرده می‌شود- اما درباره کتاب صالحی‌آرام باید گفت: نه، آنقدرها زودگذر هم نیست که بگوئیم: شرری بود و در هوا افسرد/ در تو زاد این زمان و در من مرد!. بلکه بالعکس سال‌های سال باقی خواهد ماند- اما خنده آن نیز برخلاف خنده شرر، سوزنده نیست- بلکه خنک‌کننده دل و تسکین‌دهنده است. همان آب آتش‌خوست که مستی می‌آورد، بدون آنکه آدم را به هشتاد تازیانه محتسب آشنا کند. سرانجام در روزهای پایانی مهرماه 1400، این شاعر، طنزپرداز و روزنامه‌نگار پیشکسوت در سفری (چند ماه گذشته) به بخارست (رومانی) برای دیدار فرزندانش بسر می‌برد، دیده از جهان فرو بست. یاد و خاطرش باقی و قرین آرامش باد.

 

نمونه‌هایی از آثار فکاهی و طنز او چنین است:

 

هنوز از افق سَر نزد آفتاب

که پا شد یَل گرگدن‌تن ز خواب

پس از آنکه مسواک زد بی‌خمیر

زره‌پوش شد رستم شیرگیر

زره را بپوشید و گرز و سپر

گرفتی به دست آن یل خیره‌سر

بپا چکمه‌ای ضد واریس کرد

دو صد لعنت حق به ابلیس کرد

کُله‌خود خود را به سر برنهاد

مگر تا نبردی کند با فساد

برون آمد از خانه با دلهره

چنان نامبارک شه قاهره

به تاریکی شب چنان می‌دوید

که فوری به نبش خیابان رسید

برآمد به دکان آقاصفر

بشد داخل صف به صد دردسر

ولکن بدید آن یل بینوا

سر صف کجا و ته صف کجا؟

صد و شصت تن ایستاده ردیف

به کف پاکت و کیسه، زنبیل و کیف

زن و کودک و مرد و پیر و جوان

همه منتظر اندر آن هفت‌خوان

چو دکان آقاصفر باز شد

دوباره کلک‌بازی آغاز شد

نود تن که خارج ز نوبت بُدند

ندانم چه‌سان داخل صف شدند

بگفتا: صد و شصت تیر خدنگ

بخوردم ننالیدم از نام و ننگ

درآیختم با یکی شیر نر

سپس کردم از اژدها دفع شر

بکشتم من ارژنگ سالار را

به سر پنجه بستم در غار را

کنون گشته‌ام بهر یک شیشه شیر

چو موشی به دست دکان‌دار اسیر!

 

***

 

«قلم گفتا که من شاه جهانم»

«قلمزن را به دولت می‌رسانم»

قلمزن‌ها شما باور مدارید

مبادا خویش را بر او سپارید

که این شیئی به ظاهر خرد و ناچیز

بود کارش عجیب و حیرت‌انگیز

زمانی حربه مردان مرد است

بهین درمان برای رنج و درد است

شود بنیان‌کن بنیان بیداد

به مردم می‌دهد آزادگی یاد

زمانی می‌شود کارش تجارت

شود ابزار خوبی بهر غارت

به خوبی می‌کند شیرین زبانی

بود اعجاز او آنسان که دانی

شود ابریشمین دستار جایی

توان با آن نمودن کارهایی

به بالا می‌برد بیکاره‌ای را

به پایین می‌کشد بیچاره‌ای را

یکی را می‌دهد صد گونه عزت

یکی را غرقه سازد در مذلت

زمانی صاحب خود را کند شیر

سپس او را سپارد دست تقدیر

نپوید گر به خوبی راه مطلوب

رود بر آستین صاحبش چوب

قلمزن کار خود را گر بداند

قلم او را به دولت می‌رساند!

 

***

 

ای که گفتی همه القاب به مال است و منال

ناز نطق و نفست، شاعر فرخنده خصال

گرچه تلخ است حقیقت، تو چه شیرین گفتی

 «فینگیلی»حد سخن را برساندی به کمال («فینگیلی» نام مستعار مرتضی فرجیان)

مال‌مردم خوری و حقه و مکر و زد و بند

موجد مال و منال است و سپس جاه و جلال

ما در این شهر ندیدیم بجز رنگ و ریا

از ته شوش الی نقطه پایان توچال

زان طرف خون مکد آن محتکر دزد و دغل

تن لش فربه کند با ذغل و قال و مقال

نام کاسب به غلط روی خودش بنهاده

قبله‌اش گشته دلار  و برمیده ز ریال

جمله لقمه حرامان شده در نعمت و ناز

دق‌کش آن کس بشود کو بخورد نان حلال

صاحب مکنت و ثروت شده و باغ و زمین

آنکه از عقده بود روح و تنش مالامال

ادب و علم و هنر در گرو نان شب است

معرفت، شعر، تفکر، همگی وزر و وبال

اندرین حرفه که ما را بود-از شوری بخت

بنگر، پشه گرفتست به خود ، هیبت دال

شد ز ارباب قلم ای عجبا آنکه همی

داد می‌زد به سر پل که آهای شور بلال!

نه سواد و قلمی دارد و گردیده ادیب

نزد او فرق ندارد نه مبال و نه مقال

الغرض حیف ز کاغذ بود و جف قلم

رحمت حق به پدر مادر صنف حمال!

 

***

 

ندانم بر سر ما بعد از این یارب چها آید

ولی در حال حاضر، آنچه می‌آید بلا آید

گریپ از یک دیار و دیفتری از نقطه دیگر

ز یک کشور وبا و وز دیگری شبه‌وبا آید

اگر روی زمین گردد تمام راه‌ها معدوم

بلا را نیست پروایی چو از راه هوا آید

نفس‌ها را نموده تنگ از بس دود ماشین‌ها

بجای ناله از حلقوم ما شبه‌صدا آید

بود مشکل‌گشا تا پول آجیل اندرین دوران

دگر آجیل بی‌مقدار کی مشکل‌گشا آید

صبا از من بگو با صحن سالون نوانخانه:

بشارت ده که تا سقفت به زودی بینوا آید

تو کمتر ناله کن صالح در ایام گداگیری/

به سر وقتت بزودی عامل جلب گدا آید!

 

***

 

قصاب‌زاده‌ای را شنیدم که در هر محفلی چنین نقل می‌کرد:

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، جز زمانی که قیمت ماهی به جایی رسید که حتی از قیمت کردن و قرب بدان، پر جرات‌ترین مردمان را زهره آب می‌شد!.

روزی به دکان قصابی پدر اندر شدم، از رفتار و آزمندی سماکان دلتنگ، جماعتی جلو حجره بدیدم که به نظاره گوشت دل‌ خوش داشته و از پشت شیشه به تماشای شقه‌های گوشت پرداخته و از آن جماعت کسی را یارای مبایعت نبود!.

سپاس خداوند را بجای آورده و بر مفارقت ماهی صبر همی کردم!.

ترک گرمابه کردن اولی‌تر

که بگویی مجیز دلاکان

مردن اندر فراق ماهی به

که تقاضای زشت سماکان!

 

***

 

جورجیاس از بزرگان سوفسطایی گفته است:«کسی نمی‌تواند انکار کند عدم، عدم است اما از طرفی همین‌که وجود کلمه «عدم» را پذیرفتیم، ناچار تصدیق کرده‌ایم که عدم «موجود» است». راستی سفسطه هم در این اوضاع و احوال کنونی بد نیست‌ها، بعضی بیخود، خود را از آن می‌ترسانند یا از آن مبرا می‌دانند! چراکه با این استدلال سوفسطایی، خیلی از مشکلات را می‌توان حل کرد، چون او گفته وجود کلمه «عدم» را که پذیرفتیم پس می‌شود «موجود!». فی‌المثل: 

عدم امکان می‌شود «وجود امکان!» عدم شفافیت می‌شود «وجود شفافیت!» عدم امنیت‌ اجتماعی و شغلی می‌شود «وجود امنیت اجتماعی و شغلی» و بالاخره عدم زمینه رفاه و اشتغال می‌شود «وجود زمینه رفاه و اشتغال» همه اینها در صورت سوفسطائیزه شدن! نه دیناری بار مالی دارد و نه زحمت و نه برنامه‌ریزی می‌خواهد.

عریضه‌نویس در این راستا گفته است:

من بگویم نیست او گوید که هست

زان که آوردی تو اسمش بر زبان

هست سازد نیست را با سفسطه

ای خوشا بر حال سوفسطائیان!

 

***

 

نامه کیومرث صابری (گل‌آقا) به صالحی‌آرام به‌وسیله بهروز قطبی

تاریخ 11/11/72

به نام خدا

قطبی عزیز

شعر «سرویس قلقلک» آقای صالحی‌آرام و مقدمه­اش را خواندم نظرم را عرض می‌کنم:

1- من تعجب می‌کنم از این آقای صالحی‌آرام که در این وانفسای شعر خوب! چنین محکم و مسلط می‌سراید، ولی ما را از فیض آثارش محروم می‌دارد. این، از این!

2- من یک‌بار هم گله­مند بوده­ام که آقای صالحی‌آرام که می‌تواند شعر بگوید، چرا «حصّه» معینی از حاصل ذوقش را به طور مرتّب برای خوانندگان گل آقا کنار نمی‌گذارد و حالا هم همین گلایه را دارم.

3- شعر طنز در زمان حاضر، به قهقرا رفته است (چندتایی شاطرحسین سرود و سپس بکلی از شعر رفت!) آقای صالحی‌آرام که دارد می‌بیند چه شعرهای ضعیفی را داریم در مجله چاپ می‌کنیم، می‌تواند مطمئن باشد که از چاپ شعرشان مضایقه نداریم (مختصری حق البوق! به صورت مادّی (وجه رایج!) و معنوی (ماچ سنّتی!) هم می‌دهیم.) شما نامه بنده را برای ایشان ببر و اشعارشان را بیاور تا ببینیم به کجا می‌رسیم! من آن روزها که حتی آقای صالحی‌آرام را نمی‌دیدم هم مخلص‌شان بودم، چه، رسد حالا که چند بار هم سبیل به سبیل شده­ایم!

کیومرث صابری

 

از راست محمدصالحی آرام، نوذر اصفهانی، ابوتراب جلی، بهروز قطبی و محمد پیرقمی

 

سیدعمادالدین قرشی، دفتر طنز حوزه هنری

 

ارسال نظر