نگاهی به شوخ‌طبعی در شاهنامه، قسمت چهاردهم

نگاهی به شوخ‌طبعی در شاهنامه، قسمت چهاردهم
یادداشتی از محمدحسن صادقی
چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰ - ۱۱:۱۰
کد خبر :  ۱۵۲۵۳۳

دفتر دوم، ماجرای سهراب و گُردآفرید

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۳۵-۱۳۲)

ماجرای گُردآفریدِ شیرزن با سهراب نوجوان ]پس از اسیرشدن هُجیرِ دژبان به دست سهراب[:

به دژ در چو آگه شدند از هُجیر

که او را گرفتند و بردند اسیر

خروش آمد و نالۀ مرد و زن

که کم شد هُجیر اندرآن انجمن

چو‌ آگاه شد دختر گَژدَهَم

که سالار آن انجمن گشت کم

زنی بود بر سان گُردی سوار

همیشه به جنگ‌اندرون نامدار

کجا نام او بود گُردآفرید     (کجا: که)

که چون او نیامد ز مادر پدید

چُنان ننگش آمد ز کار هُجیر

که شد لاله‌برگش به کردار قیر     (به کردارِ: مانندِ)

بپوشید دِرع سواران جنگ    (دِرع: زره/ جامۀ رزم)

ندید اندرآن کار جای درنگ

نهان کرد گیسو به زیر زره

بزد بر سر تَرگِ رومی گره     (تَرگ: کلاهخود)

فرود آمد از دژ به کردار شیر     (به کردارِ: مانندِ)

کمر بر میان، بادپایی به زیر     (بادپا: اسب تندرو)

به پیش سپاه اندر آمد چو گرد

چو رعد خروشان یکی ویله کرد     (ویله: فریاد، نعره)

که گردان کدامند و جنگاوران

دِلیران و رزم‌آزموده‌سران

چو سهراب شیراوژن او را بدید     (شیراوژن: شیرافکن، شیرکش)

بخندید و لب را به دندان گزید

چُنین گفت کآمد دگرباره گور

به دام خداوند شمشیر و زور     (خداوند: صاحب)

بپوشید خفتان و بر سر نهاد     (خفتان: زره/ جامۀ رزم)

یکی تَرگ رومی به کردار باد     (به کردارِ: مانندِ)

بیامد دمان پیش گُردآفرید     (دمان: خروشان/ غرّنده)

 چو دخت کمندافکن او را بدید    

کمان را به زه کرد و بگشاد بر

نبُد مرغ را پیش او بر گذر

به سهراب‌بر تیرباران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

نگه کرد سهراب و آمدْش ننگ

برآشفت و‌ تیز اندرآمد به جنگ

چو‌ تنگ اندرآمد بدان جنگجوی

سپر بر سر آورد و بنهاد روی

چو‌ سهراب را دید گُردآفرید

که بر سان آتش همی بردمید

کمان را به زه ‌بر به بازو فکند

سمندش برآمد به ابر بلند     (سمند: اسب زردرنگ)

سر نیزه را سوی سهراب کرد

عِنان و سِنان را پر از تاب کرد    (عِنان: افسار؛ سِنان؛ نیزه)

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ

کجا حمله آرد به هنگام جنگ     (کجا: زمانی‌ که)

عِنان برگرایید و برگاشت اسب     (برگرایید: به دست گرفت؛ برگاشت: برگرداند)

بیامد به کردار آذرگُشَسب     (به کردارِ: مانندِ؛ آذرگُشَسب: آتش تند و تیز، صاعقه)

بزد بر کمربند گُردآفرید

زره بر برش یک‌به‌یک بردرید

ز زین برگرفتش به کردار گوی     (به کردارِ: مانندِ)

چو چوگان به زخم اندرآید بدوی

بزد نیزۀ او به دو نیم کرد

نشست از بر اسب و برخاست گرد

به آورد با او بسنده نبود     (آورد: مبارزه؛ بسنده: کافی، شایسته)

بپیچید ازو روی و برگاشت زود     (برگاشت: برگشت)

سپهبَد عِنان اژدها را سپرد    

به خشم از هوا روشنایی ببرد

چو آمد خروشان به تنگ‌ اندرش

بپیچید و برداشت خود از سرش     (خود: کلاهخود)   

رها شد ز بند زره موی او

درفشان چو خورشید شد روی او     (درفشان: درخشان)

بدانست سهراب کو دخترست

سر و موی او از در افسرست

شگفت آمدش گفت: از ایران‌سپاه

چُنین دختر آید به آوردگاه

سواران جنگی به روز نبرد

همانا به ابر اندر آرند گرد

ز فِتراک بگشاد پیچان‌کمند     (فِتراک: تسمۀ زین، ترک‌بند)

بینداخت وآمد میانش به بند

بدو گفت کز من رهایی مجوی

چرا جنگ جُستی تو ای ماهروی؟

نیامد به دامم به سان تو گور    

ز چنگم رهایی نیابی مشور     (مشور: درنیاویز، دست ‌و پا نزن)

بدانست کآویخت گُردآفرید     (آویخت: معلق شد)

مرآن را جز از چاره درمان ندید     (چاره: حیله، مکر)

بدو روی بنمود و گفت: ای دِلیر

میان دِلیران به کردار شیر     (به کردارِ: مانندِ)

دو لشکر نظاره برین جنگ ماست     (نظاره: ناظر، تماشاگر)

برین گرز و شمشیر و آهنگ ماست     (آهنگ: رفتار)

کنون من گشاده چُنین روی و موی

سپاه تو گردد پر از گفت‌وگوی

که با دختری او به دشت نبرد

بدینسان به ابر اندر آورد گرد

نهانی بسازیم بهتر بود     (بسازیم: تبانی کنیم)

خردداشتن کار مهتر بود     (مهتر: بزرگ، سرور)

ز بهر من از هر سو آهو مخواه     (آهو: شکار)

میان دو صف برکشیده سپاه

کنون لشکر و دژ به فرمان توست

نباید گه آشتی جنگ جست

دژ و گنج و دژبان سراسر تو راست

چو آیی برآن ساز دل کِه‌ت هواست

چو رخساره بنمود سهراب را

ز خوشاب بگشاد عنّاب را

یکی بوستان بُد در اندر بهشت

به بالای او سرو دهقان نکِشت

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان

تو گفتی همی بشکفد هر زمان

ز گفتار او مبتلا شد دلش

برافروخت و کنج بلا شد دلش

بدو گفت: ازین گفته اکنون مگرد

که دیدی مرا روزگار نبرد

بدین بارۀ دژ دل اندر مبند     (باره: دیوار)   

که این نیست برتر ز چرخ بلند

به پای آورد زخم گوپال من     (گوپال: گرز، عمود)

نراند کسی نیزه بر یال من     (یال: گردن، هیکل)

عِنان را بپیچید گُردآفرید

سمند سرافراز بر دژ کشید     (سمند: اسب زردرنگ)

همی رفت و سهراب با او به‌هم

بیامد به درگاه دژ گَژدَهَم

در دژ چو بگشاد گُردآفرید

تن خسته و بسته در دژ کشید     (بسته: آزرده)

درِ دژ ببستند و غمگین شدند

پر از غم دل و دیده خونین شدند

استفاده از آرایه‌های تشبیه، استعاره، مبالغه، اغراق، تمثیل و کنایه.

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۳۵)

طعنۀ گَژدَهْم به دخترش گُردآفرید که با افسونگری از چنگ سهراب نوجوان جان به در برده است:

چنین گفت گَژدَهم کای شیرزن

پر از غم بُد از تو دل انجمن

که هم رزم جستی هم افسون و رنگ     (رنگ: حیله، مکر)     

نیاید ز کار تو بر دوده ننگ     (دوده: خاندان)

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۳۷-۱۳۶)

خطابۀ طنزآمیز گُردآفرید زیرک با سهراب نوجوان بعد از اغفال سهراب و پیمان‌شکنی گُردآفرید و بستن در دژ بر او:

فراوان بخندید گُردآفرید

به باره برآمد سپه بنگرید     (باره: دیوار قلعه یا دژ)    

چو سهراب را دید بر پشت زین

چُنین گفت کای شاه ترکان و چین

چرا رنجه گشتی چُنین؟ بازگرد!     (رنجه: رنجور، آزرده)

هم از آمدن هم ز دشت نبرد

بخندید و او را به افسوس گفت

که ترکان ز ایران نیابند جفت

چُنین بود و روزی نبودت ز من     (روزی: نصیب)

بدین درد غمگین مکن خویشتن

همانا که تو خود ز ترکان نه‌ای

کز جز بآفرین بزرگان نه‌ای     (آفرین: دعا، ستایش)

بدان زور و آن بازوی و کتف و یال

ندیدم تو را از بزرگان هَمال     (هَمال: همتا، مانند)

ولیکن چو آگاهی آید به شاه

که آورد گُردی ز توران سپاه

شهنشاه و رستم بجنبد ز جای

شما با تهمتن ندارید پای     (پای: توانایی، یارایی)

نماند یکی زنده از لشکرت

ندانم چه آید ز بد بر سرت

دریغ آیدم کین چُنین یال و سُفت     (یال: گردن؛ سُفت: شانه)

همی از پلنگان بباید نهفت

تو را بهتر آید که فرمان کنی

رخ لشکرت سوی توران کنی

نباشی بس ایمن به بازوی خویش

خورد گاو نادان ز پهلوی خویش

چو بشنید سهراب ننگ آمدش

که آسان همی دژ به چنگ آمدش

به زیر دژ اندر یکی جای بود

کجا دژ بدان‌جای برپای بود     (کجا: که)

به تاراج داد آن همه بوم و رُست     (بوم و رُست: مرز وبوم، سرزمین)

به یکبارگی دست بد را بشست

چُنین گفت کامروز بیگاه گشت     (بیگاه: غروب، دیروقت)

ز پیکارمان دست کوتاه گشت

برآرم به شبگیر ازین باره گرد     (شبگیر: سحرگاه)

ببینند آسیب روز نبرد

استفاده از آرایه‌های مبالغه، اغراق، تمثیل و کنایه.

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۳۹-۱۳۸)

نامۀ گَژدَهم به کی‌کاووس و توصیف اغراق‌آمیزش از سهراب نوجوان در نامه:

نخست آفرین کرد بر شهریار

نمود آنگهی گردش روزگار     (نمود: فاش کرد)

که آمد بر ما سپاهی گران

همه رزمجویان و گُندآوران     (گُندآور: پهلوان، سلحشور)

سپهبَد یکی مرد پیش‌اندرون

که سالش دوهفته نباشد فزون     (سال: سن)

به بالا ز سرو سهی برترست

چو‌ خورشید تابان به دو پیکرست

برش چو بر پیل با فرّ و بُرز     (فرّ و بُرز: جلال و جبروت، شکوه و شوکت)

ندیدیم هرگز چُنان دست و گرز

چو شمشیر هندی به چنگ آیدش

ز دریا و از کوه ننگ‌ آیدش

چو آواز او رعد غرّنده نیست

چو چنگال او تیغ برّنده نیست

هُجیر دلاور میان را ببست

یکی بارۀ تیزتگ برنشست     (بارۀ تیزتگ: اسب تندرو)

بشد پیش سهراب جنگ‌آزمای

بر اسبش ندیدیم چندان بپای

که بر هم زند دیدگان جنگجوی

گر آید ز بینی سوی مغز بوی

که سهرابش از پشت زین برگرفت

برش مانده زان بازوی اندر شگفت

درستست و اکنون به زنهار اوست     (درست: سالم؛ به زنهار: در امان)

پُراندیشه جان از پی کار اوست

سواران ترکان بسی دیده‌ام

عِنان‌پیچ ازین گونه نشنیده‌ام     (عِنان‌پیچ: سوارکار ماهر)

مبادا که او در میان دو صف

یکی مرد جنگاور آرد به کف

بر آن کوه بخشایش آرد زمین

که او اسب تازد برو روز کین     (کین: جنگ)

اگر دم زند شهریار اندرین

نراند سپاه و نسازد کمین

پی و مایه گیرد که خود زور هست     (پی: اساس؛ مایه، دارایی)

نگیرد کسی دست او را به دست

از ایران همه فرّهی رفته گیر    (فرّهی: جلال و جبروت، شکوه و شوکت)

جهان از سر تیغش آشفته گیر

عنِان‌دار چون او ندیده‌ست کس     (عنِان‌دار: سوارکار)

تو گویی که سام سوارست و بس

بُنه اینک امشب همه برنهیم     (بُنه: اسباب و توشه، بار و بندیل)

همی گوش را سوی لشکر نهیم

اگر خود شکیبیم یکچند نیز     (شکیبیم: صبر کنیم)

نکوشیم و با او نگوییم تیز

که این باره را نیست پایاب او     (باره: دژ، قلعه؛ پایاب: پایداری، توان مقابله)

درنگی شود شیر از اشتاب او     (درنگی: آهسته، سست؛ اشتاب: شتاب، تاختن)

استفاده از آرایه‌های تشبیه، مبالغه، اغراق، تمثیل و کنایه.

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۴۴-۱۴۳)

ظنّ درست رستم به سهراب در صحبتش با گیو و اینکه نوجوان پهلوان مهاجم دژ ایران، پسر خود او از تهمینه است:

تهمتن چو بشنید و نامه بخواند

بخندید از آن کار و خیره بماند     (خیره: حیران، مبهوت)

که مانندۀ سام گُرد از مِهان     (ماننده: مانند، همتا)

سواری پدید آمد اندر جهان

از آزادگان این نباشد شگفت

ز ترکان چُنین یاد نتوان گرفت

من از دخت شاه سمنگان یَکی

پسر دارم و باشد او کودکی

هنوز آن گرامی نداند که چنگ

توان بازکردن به هنگام جنگ

فرستاده‌ام زرّ و گوهر بسی

سوی مادر او به دست کسی

چُنین پاسخ آمد که آن ارجمند

بسی برنیاید که گردد بلند

همی مِی‌ خورد با لب شیربوی

شود بی‌گمان زود پرخاشجوی     (پرخاشجوی: جنگجو، مبارزه‌طلب)

بباشیم یک روز و دم برزنیم

یکی بر لب خشک نم برزنیم

وُزان‌پس گراییم نزدیک شاه     (گراییم: برویم)

به گُردان ایران نماییم راه

مگر بخت رخشنده بیدار نیست     (مگر: از قضا)

وُگرنه چنین کار دشخوار نیست     (دشخوار: دشوار، سخت)

چو ‌دریا به موج اندر آید ز جای

ندارد دم آتش تیز پای

درفش مرا گر ببیند ز دور

دلش ماتم آرد به هنگام سور

چو مانندۀ سام جنگی بود

دِلیر و هُشیوار و سنگی بود     (هُشیوار: هشیار/هوشیار، خردمند؛ سنگی: سنگین، باوقار)

بدین تیزی اندر نیاید به جنگ     (تیزی: تندخویی، خشونت)

نباید گرفتن چُنین کار تنگ     (تنگ: دشوار، سخت)

استفاده از آرایه‌های مبالغه، اغراق، تمثیل و کنایه (طعنه).

 

پایان قسمت چهاردهم

 

منبع

شاهنامه، بکوشش جلال خالقی مطلق، دفتر دوم، بنیاد میراث ایران، نیویورک ۱۳۶۹

ارسال نظر