نگاهی به شوخ‌طبعی در شاهنامه، قسمت سیزدهم

نگاهی به شوخ‌طبعی در شاهنامه، قسمت سیزدهم
یادداشتی از محمد حسن صادقی
چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۰ - ۱۷:۱۸
کد خبر :  ۱۵۲۱۶۷

دفتر دوم (قسمت هفتم: داستان رستم و سهراب)

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۱۸-۱۱۷)

پرسش فلسفی طنزآمیز فردوسی (که شاید متأثر از مرگ غریبانه و رقت‌انگیز سهراب جوان به دست پدرش است) دربارۀ ماهیت مرگ (پیش از آغاز داستان رستم و سهراب):

اگر مرگ دادست بیداد چیست؟!

ز داد این‌همه بانگ و فریاد چیست؟!

و پاسخ حکیمانۀ خود فردوسی به این پرسش:

به رفتن مگر بهتر آیدْت جای

چو آرام گیری به دیگرسرای

 

این نوع طنز، یعنی طنز فلسفی، بارزترین طنز فردوسی در شاهنامه است که در آثار خیام هم کاملاً نمایان است. طنز فلسفی شاید عمیق‌ترین و متفکرانه‌ترین نوع طنز باشد و چون معمولاً به اساسی‌ترین پدیده‌های جهان و هستی می‌پردازد، آفریدنش حکمت و خرد کافی می‌خواهد. البته فردوسی و خیام هر دو حکیم و خردمند بوده‌اند، بنابراین مو لای درز طنزهای فلسفی‌ این دو استاد جاویدان نمی‌رود و آثارشان سرمشق همگان است. به نظرم هر دو بیت آن‌قدر گویا هستند که هر توضیحی، توضیح واضحات است.

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۲۰)

ماجرای غفلت (خواب خوش) رستم در شکارگاه توران و ربوده‌شدن رخش‌:

چو‌ بیدار شد رستم از خواب خَوش

به کار آمدش بارۀ دست‌کش     (باره: اسب؛ دست‌کش: عصای دست، کارامد)       

غمی گشت چون بارگی را نیافت     (بارگی: اسب)       

سراسیمه سوی سمنگان شتافت    

همی گفت کاکنون پیاده نَوان     (نَوان: ناتوان)       

کجا پویم از ننگ تیره‌روان؟    

ابا ترکش و گرز بسته میان     (ترکش: تیردان)       

چُنین تَرگ و شمشیر و ببر بیان     (تَرگ: کلاهخود؛ ببر بیان: جامۀ رزم رستم از پوست ببر)       

چه گویند گُردان که: اسبش که برد؟

 تهمتن بدانجا بخفت؟ ار بمرد؟     (ار: یا)       

کنون رفت باید به بیچارگی

به غم دل‌سپردن به یکبارگی

همی بست باید سلیح و کمر     (سلیح: سلاح)       

به جایی نشانش بیابم مگر

در اینجا از شگرد «گفت‌و‌گو با خود» (از نوع طنزآمیزش) استفاده شده است. چیزهایی که رستم از خودش می‌پرسد، نمایندۀ ملامت و شماتت است و با شناختی که ما از رستم دستان، پهلوان خردمند و هوشیار داریم، نوعی قلقلک ذهنی ایجاد می‌کند که از خصوصیات و اثرات طنز است.

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۲۱)

تهدید هولناک رستم خطاب به شاه سمنگان، اگر رخش را نیابد:

بدو گفت رخشم بدین مرغزار     (مرغزار: چراگاه، مرتع)       

ز من دور شد بی لگام و فَسار     (فَسار: افسار)       

کنون تا سمنگان نشان پی است     (نشان پی: رد پا)       

بدان سر کجا جویبار و نی است

تو را باشد، ار بازجویی سپاس

بیابد به پاداش، نیکی‌شناس

ور ایدونکْ ماند ز من ناپدید     (ایدونک: اکنون)       

سران را بسی سر بباید برید

رستم که خودش با غفلت رخش را گم کرده است، دیگران را مسئول می‌داند و بازخواست و حتی تهدید جانی می‌کند. این رفتارِ دیکتاتورانه با خرد و انصافی که ما از رستم پهلوان سراغ داریم در تضاد است و این تضاد، طنزآفرین است.

بنده اگر در آنجا حاضر و مخاطب رستم بودم، می‌گفتم: «گنه کرده در بلخ آهنگری    به لندن مزن گردن لشکری!»

استفادۀ همزمان از صنایع ادبی «تکرار»، «جناس» و «واج‌آرایی» در مصرع «سران را بسی سر بباید برید»

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۲۲)

گفتار اندر آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان به بالین رستم

فرار نامحسوس تهمینه (یا فردوسی؟) از تنگنای قافیه (شاید به علت آن قافیۀ بحث‌برانگیز تهمینه!):

چُنین داد پاسخ که تهمینه‌ام

تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام

فردوسی چون حکیم و خردمند بوده، بخوبی می‌دانسته که ممیزی، آن قافیۀ مناسب‌ترِ تهمینه را برنمی‌تابد و لابد تأدیب می‌کند؛ بنابراین علی‌رغم میل باطنی خودش و به میل ظاهری ممیزین عمل می‌کند. لطفاً در این خصوص توضیح نخواهید، چون همین‌ دو خطِ سربسته را هم بعید می‌دانم به زیور طبع آراسته و منتشر شود. به قول شیخ اجل، سعدی (علیه‌الرحمه): «نویسنده داند که در نامه چیست» یعنی آنها که می‌دانند به آنها که نمی‌دانند نگویند، خوبیت ندارد!

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۲۳)

ماجرای اغفال و اغوا شدن رستم مجرد توسط دختر شاه پریان ... ببخشید! دختر شاه سمنگان، سرکار خانم تهمینه و اعتراف جالب او:

شب تیره تنها به توران شوی

بگردی برآن مرز و هم بغنوی     (بغنوی: بیارامی، بخوابی)       

به‌تنها یکی گور بریان کنی     (به‌تنها: تنهایی؛ گور: گور خر)       

هوا را به شمشیر گریان کنی

هر آنگه که گرز تو بیند به چنگ‌

بدرّد دل شیر و چنگ پلنگ

برهنه چو تیغ تو بیند عقاب

نیارد به نخچیرکردن شتاب     (نیارد: نتواند؛ نخچیر: شکار)       

نشان کمند تو دارد هُژبر     (هُژبر: شیر)       

ز بیم سِنان تو خون بارد ابر     (سِنان: نیزه)       

چُن این داستانها شنیدم ز تو

بسی لب به دندان گزیدم ز تو

بجُستم همی کتف و یال و برت

بدین شهر کرد ایزد آبشخَورت     (آبشخور: منزل، اقامتگاه)       

تو را یم کنون گر بخواهی مرا

نبیند جزین مرغ و ماهی مرا

یکی آنک بر تو چُنین گشته‌ام

خرد را ز بهر هوا کُشته‌ام

وُدیگر که از تو مگر کردگار

نشاند یکی پورم اندر کنار

مگر چون تو باشد به مردی و زور

سپهرش دهد بهرِ کیوان و هور

سه‌دیگر که اسبت به‌ جای آورم

سمنگان همه زیر پای آورم

نقطۀ عطف این دیالکتیکِ عاشقانه، مصرع «خرد را ز بهر هوا کُشته‌ام» است. خدا را صدهزار مرتبه شکر که تهمینه‌بانوی فریبا، صراحتاً نیت پاکش را اعلام و خیال رستم و ما را راحت کرده است. اما چرا گفتیم نقطۀ عطف؟ چون همانطور که استاد بزرگ «آلبرت اینشتین» فرموده‌اند: «عشق مانند ساعت شنی است؛ همزمان که قلب را پرمی‌کند، مغز را خالی می‌کند.» اگر با نهایت خوش‌بینی هوای تهمینه‌بانو را همان عشق فرض کنیم، خردش را هم می‌توانیم عقل فرض کنیم و در معادله بالا قرار دهیم تا ادعای ایشان از نظر علمی درست از آب درآید و اعترافش پذیرفته شود.

استفاده از آرایه‌های ادبی مبالغه (اغراق و غلو)، تمثیل و کنایه و سوءاستفادۀ صلح‌آمیز از صنایع غیرادبی مخ‌زدن، وعدۀ انتخاباتی دادن و سرِ جوان صاف و سادۀ مردم را گول مالیدن و اسیر تأهل و دبّه و زنبیل‌ کِشی و هزار مصیب دیگر کردنِ پسران مجرد ناسربه‌زیر!  به قول خودم: «پسرهای سرمایه‌دار سران    نگردند جز با ابر‌دختران»

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۲۵)

گفتار اندر زادن سهراب از مادر

اغراق در توصیف سهراب نوجوان:

چو ده‌ساله شد در زمین کس نبود

که یارست با او نبرد آزمود     (یارستن: توانستن)       

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۲۵)

تهدید جانی سهراب، مادرش تهمینه را (وقتی‌که سراغ پدرش را از او می‌گیرد):

برِ مادر آمد بپرسید ازوی

بدو گفت گستاخ: با من بگوی

که من چون ز همشیرگان برترم؟

همی بآسمان اندر آید سرم؟

ز تخم کیَم؟ وز کدامین گهر؟

چه گویم چو پرسند نام پدر؟

گر این پرسش از من بماند نهان

نمانم تو را زنده اندر جهان

پسر لقمان را گفتند: «وَ بِالوالِدَیْنِ إحسانا» (نیکی به پدر و مادر) را از که آموختی؟ گفت: از «سهراب ناسپهری».

ببینید سهراب نوجوانمان چقدر مادرش (تهمینه) را دوست دارد که اگر جواب پرسشِ «پدرم کیست؟» را از او نگیرد، او را زنده نمی‌گذارد! مرحبا دلاور! احسنت بر غیرتت پهلوان! شیر مادر حلالت! مادر چه قابل دارد؟! عالم فدای حقیقت!

به نظرتان اگر خبرِ این تهدید جانی سهراب (خطاب به مادرش) به گوش رستم می‌رسید، شاهنامه آخرش ناخوش می‌شد یا خوش‌تر؟

استفاده از آرایه‌های اغراق (غلو) و کنایه در مصرع «همی بآسمان اندر آید سرم». نمی‌دانم چرا یاد این بیت خودم در برنامۀ تلویزیونی «قندپهلو» افتادم که درآیتم «خالی‌بندی شاعرانه» با موضوع «قدبلندی» ساختم یا بهتر است بگویم بافتم:

«آسمان با آن بلندی نیست تا زانوی پام     علت ایجاد سوراخ اوزون قد من‌ است»

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۲۵)

اغراق تهمینه در توصیف سرافرازی پسرش سهراب و پدرش رستم و جدش سام:

بدو گفت مادر که بشنو سخُن

بدین شادمان باش و تندی مکن

تو پور گَو پیلتن رستمی

ز دستان سامی و از نیرمی

ازیرا سرت زآسمان برترست

که تخم تو زان نامورگوهرست

جهان‌آفرین تا جهان آفرید

سواری چو رستم نیامد پدید

چو سام نریمان به گیتی که بود؟

سرش را نیارست گردون پَسود     (پَسودن: لمس‌کردن)       

استفاده از آرایه‌های اغراق و غلو و صنعت مادرانۀ قربان‌صدقۀ فرزند رفتن و صنعت زنانۀ بزرگنمایی شوهر و پدرِ پدرشوهر.

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۲۷-۱۲۶)

پهلوان‌نمایی غرورآمیز سهراب نوجوان در پاسخ مادرش که او را از پیوستن به پدر نادیده‌اش بازمی‌دارد:

بزرگانِ جنگاور از باستان

ز رستم زنند این زمان داستان

نبَرده‌نژادی که چونین بود     (نبَرده: جنگجو، سلحشور)       

نهان‌کردن از من چه آیین بود؟

کنون من ز ترکانِ جنگاوران

فراز آورم لشکری بی‌کران     (فراز آورم: فراهم ‌کنم)       

برانگیزم از گاه کاووس را     (برانگیزم: بلند کنم؛ گاه: تخت شاهی)       

ز ایران ببرّم پی طوس را     (پی: پا)       

به رستم دهم تاج و تخت و کلاه

نشانمْش بر گاه کاووس‌شاه

از ایران به توران شوم جنگجوی

ابا شاه روی اندر آرم به روی

بگیرم سر تخت افراسیاب

سر نیزه بگذارم از آفتاب

چو‌ رستم پدر باشد و من پسر

نباید به گیتی یکی تاجور

چو روشن بود روی خورشید و ماه

ستاره چرا برفرازد کلاه؟     (برفرازد کلاه: افتخار و مباهات کند)

استفاده از آرایه‌های کنایه، تمثیل و استعاره و شگردهای لغزخوانی و تفرعن.

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۲۸)

طعنۀ راویان (یا شاید فردوسی) به جنگ‌طلبی سهراب نوجوان و تولد آن مثَل معروف:

خبر شد به نزدیک افراسیاب

که افکند سهراب کشتی بر آب

هنوز از دهن بوی شیر آیدش

همی رای شمشیر و تیر آیدش

زمین را به خنجر بشوید همی

کنون رزم کاووس جوید همی

سپاه انجمن شد بَروبر بسی

نیاید همی یادش از هر کسی

سخن بین درازی نباید کشید:

هنر برتر از گوهر آمد پدید

شاید بدانیم منظور از «هنر» در مصرع معروف «هنر برتر از گوهر آمد پدید» پهلوانی و رزمندگی است نه هنرهای دیگر (هنرهای هفتگانه) و اصلاً شاخصۀ حماسه و بالأخص شاهنامه همین پهلوانی و رزمندگی در کنار خرد و خردورزی است.

استفاده از آرایه‌های کنایه و اغراق.

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۲۸)

شناخت کامل افراسیاب از روحیۀ جنگجویی همیشگی رستم و سوءاستفادۀ سیاستمدارانه‌اش از این روحیه:

چُنین گفت کین چاره اندر جهان

بسازید و دارید اندر نهان

پسر را نباید که داند پدر     (داند: بشناسد)            

که بندد بدان مهرِ جان و گهر

چو روی اندر آرند هر دو به روی

تهمتن بود بی گمان جنگجوی

مگر کان دلاورگَو سالخَورد     (سالخَورد: سالخورده)            

شود کشته بر دست این شیرمرد

افراسیابِ سالخورده که خودش از رستمِ جوان مفتضانه شکست خورده و با هزار زحمت از چنگش گریخته است، با خوش‌خیالی گمان می‌کند رستم سالخورده‌تر از سهرابِ نوجوان هم از پسرش شکست خواهد خورد. به نظرم در دل همین تخیل قوی، طنز نامحسوسی وجود دارد. (اگر وجود ندارد به گل وجودتان ببخشید!) اما در سیاستِ پلید پدر و پسر را به جانِ هم انداختن با نیت از میان برداشتنِ دشمن (در اینجا رستم) فقط نامردی و پستی وجود دارد. البته از افراسیابِ برادرکش که خیرِ سرش پهلوان‌مفرد و پادشاه توران هم هست، این حجم از ناپاک‌رایی و کریمِ آب‌منگل بودن بعید نیست و همین تضاد پهلوانی افراسیاب با خباثت و نامردی‌هایش نوعی طنز رفتاری است، نیست؟

 

داستان رستم و سهراب (ص ۱۳۱-۱۳۰)

گفتار اندر آمدن سهراب به ایران و رسیدن به دژ سپید

رجزخوانی هُجیرِ دژبان و سهراب نوجوان برای هم:

دژی بود ‌کِه‌ش خواندندی سپید

بدان دژ بُد ایرانیان را امید

نگهبان دژ رزم‌دیده‌هُجیر    

که با زور دل بود و و با دار و گیر

چو سهراب نزدیکی دژ رسید

هُجیر دلاور مرو را بدید

نشست از بر بادپایی چو گرد     (بادپا: اسب تندرو)

ز دژ رفت پویان به دشت نبرد     (پویان: دوان، شتابان، جوینده)

چو سهراب جنگاور او را بدید

برآشفت و شمشیر کین برکشید

ز لشکر برون تاخت بر سان شیر

به پیش هُجیر اندرآمد دِلیر

چُنین گفت با رزم‌دیده ‌هُجیر

که تنها به جنگ آمدی خیرخیر     (خیرخیر: بی‌دلیل، بی‌سبب)

چه مردی و نام و‌ نژاد تو چیست؟

که زاینده را بر تو باید گریست     (زاینده: مادر)

هُجیرش چُنین داد پاسخ که بس

به ترکی نباید مرا یار کس

هُجیر دلاورسپهبَد منم

هم‌اکنون سرت را ز تن برکنم

فرستم به‌ نزدیک شاه جهان

تنت را کَند کرکس اندر نهان

استفاده از آرایه‌های تشبیه، استعاره (بادپا: اسب تندرو)، نیش و کنایه (طعنه) و شگردهای لغزخوانی و ریزدیدنِ حریف و با خاک یکسان کردنش ضمن رجزخوانی.

 

پایان قسمت سیزدهم

 

منبع

شاهنامه، بکوشش جلال خالقی مطلق، دفتر دوم، بنیاد میراث ایران، نیویورک ۱۳۶۹

 

ارسال نظر