حالا چه اصراری بود؟

حالا چه اصراری بود؟
یادداشتی از رضا رفیع بر کتاب اِصرارنامه، مجموعه داستان‌های طنز محمود سلطانی در قالب نظم و نثر
شنبه ۰۵ تير ۱۴۰۰ - ۱۲:۳۹
کد خبر :  ۱۴۹۳۸۹

 

 

«اصرارنامه» گزیده‌ای از داستانها و داستانک‌های کوتاه محمود سلطانی است که در ۲۱۶ صفحه از سوی انتشارات رنگینه منتشر شده است. علاوه داستانهای طنز به نظم و نثر، در این کتاب شیرین کاری‌های دیگری هم هست که باید آن را خواند و خندید. در ادامه یادداشت رضا رفیع را بر این کتاب می‌خوانیم.

 

حالا چه اصراری بود؟

 

تا همین الآن که «اصرارنامه» منتشر نشده بود، در هیچ قوطی عطاری پیدا نمی‌شد. آنچه می‌یافتید، «اسرارنامه» بود؛ اثری از هم‌ولایتی خراسانی‌ام «فریدالدین عطار نیشابوری» جهانی شده. منتهی بعد چاپ این کتاب مستطاب، شما علاوه بر اسرارنامة عطار خراسانی، می‌توانید اصرارنامۀ محمود سلطانی را نیز تهیه نمایید.

 

ممکن است این دو مقوله در نگاه اول کمی بی‌ربط به نظر بیایند، اما در نگاهی عمیق‌تر متوجه می‌شوید که اصلاً ربطی به هم ندارند. مخصوصاً برای کسانی که قائل به ربط می‌باشند و به این شعر معروف، حساسیت موضعی دارند: 

کلنگ از آسمان افتاد و نشکست               وگرنه من کجا و بی‌ وفایی!

 

لابد باور کردید که اسرار و اصرار، هیچ ربطی به هم ندارند؟ . . . باید بگویم که شما سخت در اشتباه هستید. مزاح فرمودیم. اما پیش از آن‌ که به مصداق «المزاح مقدّمة الشرّ»، دچار شر نشود مقدمه‌مان، ادامۀ مزاح و مزاحمت را سریع درز گرفتیم.

مستحضرید حتماً که یکی از موارد کاربردی درز گرفتن، همین پیشگیری از افشای راز و برملا شدن اسرار است. در لغتنامۀ دهخدا آمده است:«درز گرفتن یعنی کوتاه کردن سخن برای جلوگیری از فاش شدن رازی».[1]

بگذارید برایتان داستان تعریف کنم. هیچ‌وقت در زندگی، برای دانستن اسراری که به شما ربطی ندارد ـ حتی شما بزرگوار! ـ الکی اصرار نورزید. حکماً حکمتی در کار است. درکتاب شریف «اسرارالتوحید»، جناب محمدبن منّور، نوادۀ عارف بزرگ خراسان«شیخ ابوسعید ابوالخیر»، حکایتی در باب جّد ارجمند خود نقل کرده که شنیدن دارد.[2]

یعنی عاشق این حاضرجوابی‌های گفتاری و رفتاری ابوسعید ابوالخیر بودم و هستم. عالی می‌گذاشت توی کاسۀ مدعیان عصر خویش! لابد دیدید که حتی روی قبر طرف، چه کمالاتی از وی ردیف می‌کنند که ادامه‌اش باید برود پشت سنگ قبر(ورق بعدی)؟! در زمان حیات هم که جمع پاچه‌خاران و مادحان بادمجان دور قاب چین، در صف! اما شیخ عارف و شاعر ما این‌گونه نبود.  [3]

آری، این چنین است برادر (وأیضاً ای خواهر)! ... هرچند نقل حکایت دوم، دخلی به مطلب و مقدمۀ ما نداشت، اما چون صحبت از یک عارف طنزپرداز به میان آمد، حیفم آمد به سرعت از او عبور کنم. بلاتشبیه، عبور از خاتمی و روحانی که نیست!

بزرگانی امثال کمترین نیز بر همین اعتقادند که مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و .... از همان خلق و برای همان‌ها نیز داستان طنز بنویسد. از اخلاقیات عجیب و غریب مردم و مسئولان، نکته‌ها درآورد و از آن داستان­ها بسازد. هرچند ـ‌ همچو فردوسی حکیم ـ معتقد باشد که: «یکی داستان است پر آب چشم»!

 

داستان طنز باید آیینۀ انعکاس و بازتاب رفتارهای اجتماعی و اشتباهی ما باشد. از خود نویسنده گرفته تا سایر مردم کوچه و بازار. تا چه رسد به مقامات و متولیان امور فرهنگی و سیاسی و اجتماعی جامعه که نخواستیم نام‌شان فاش شود!

نمی‌شود در برج عاج عافیت جا خوش کرد و از تنگنای دریچه به مناسبات اجتماعی مردم و اخلاقیات جامعه نگریست و از آن داستان درآورد؛ من درآوردی! باید که داستان را زندگی کرد. باید خود شخصاً در متن و بطن داستان حضور داشت و داستان زندگی دیگران را شنید. چشم و گوش بسته نمی‌شود داستان نوشت. آن هم داستان طنز![4]

شما همین«چخوف» روسیۀ خودمان را ملاحظه کنید. حتماً اطلاع دارید که در عمر کوتاه 44 ساله اش بیش از 700 اثر ادبی داستانی و نمایشی طنز آفرید. او را مهم‌ترین داستان کوتاه‌نویس جهان برمی‌شمارند که در زمینۀ نمایشنامه‌نویسی هم آثار ارزنده‌ای از خود به جای گذاشته؛ چنان‌که وی را پس از «شکسپیر»، بزرگترین نمایشنامه‌نویس دنیا نیز می‌دانند.

آنتوان چخوف، هرچند که پزشکی خواند و به طبابت پرداخت، اما چنان با مردم درآمیخت و با مردم زیست، که به موازات شروع تحصیلات پزشکی‌اش، داستان‌نویسی را نیز آغاز کرد و پس از پایان تحصیلاتش که همۀ پزشکان ارجمند، معمولاً ذوق و شوق مطب زدن دارند، به طور حرفه‌ای به داستان‌نویسی روی آورد. در کنارش مریض هم می‌دید.

ـ لطفاً مریض بعدی! ... (ببخشید... صدای منشی مطب دکتر چخوف بود که وسط عرایض ما صدایش را بلند کرد. به خیال این که لابد بنده کوتاه خواهم آمد!)

باری؛ چخوف طنزپرداز و طنزنویس، چنان داستان‌های طنز عمیق و اثرگذاری نوشت که چون عموماً درد مشترک بشری بود، به زبان‌های مختلف نیز ترجمه شد.[5]

بسیاری از بزرگان داستان‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی بر همین اعتقادند که آثار طنز چخوف، الگوی مناسب برای پرداختن به طنزی واقعی و موفقیت در نوشتن داستان طنز است. طنز چخوف ـ که چهره‌اش بلانسبت کمی به نویسندۀ «اصرارنامه»ی ما نیز بی‌شباهت نیست! ـ خلقیات و مناسبات اجتماعی جامعه را چنان واکاوی و بلکه روانکاوی می‌کند که مخاطب، خودش را در آینۀ آثار او به تماشا می‌نشیند.[6]

کسی که داستان طنز می‌نویسد، شرط موفقیتش عبور از کوچه پس‌کوچه‌هایی است که مردم عادی از آن هر روز می‌گذرند. وقتی می‌خواهد از ابتذال در زندگی روزمرّه بنویسد و از برخی مناسبات غلط اجتماعی؛ پس باید که خودش اینها را به چشم دیده باشد. شنیدن کافی نیست. این مثل روسی نیست، کاملاً ایرانی است که گفتند:«شنیدن کی بود مانند دیدن؟»

ذات نایافته از هستی، بخش              کی تواند که شود هستی بخش؟

 

طنز چخوف، برآمده از اصل زندگی و حاصل بودن و زیستن در متن و بطن آن است. نظریه صادر نمی‌کند. در پشت تریبون، سخنرانی نمی‌کند. نمی‌گوید که آنچه من می‌گویم، درست است و بقیه را باید تحقیر و تمسخر کرد. ای بسا شخصی خودش از همه مسخره‌تر باشد و فقط اطلاع نداشته باشد.

چخوف در نامه‌ای به دوست و ناشر آثار داستانی‌اش می‌نویسد که هنرمند نباید قاضی شخصیت‌های ساختۀ ذهن خود باشد. فقط باید ناظری تیزبین، آگاه و بی‌اعتنا باشد و بگذارد که خوانندگان داستانش خود داور نهایی و اصلی باشند. داستان‌های طنز او همانند آیینه است. مخاطب، خود و کاستی‌ها و ک‍ژی‌هایش را در آن مشاهده می‌کند و به فکر فرو می‌رود. چخوف، پیامش را و هشدارش را مستقیم مطرح نمی‌کند. در لفافه و از زبان و نگاه شخصیت‌های داستانی‌اش بیان می‌کند که در موقعیت‌های اجتماعی مختلف قرار می گیرند.

داستان کوتاه «خوش اقبال» چخوف را بخوانید. طنزش عالی است. [7]

و خلاصه سرانجام مشخص می‌شود که ایشان از بس در کافۀ بین راه، خورده، اشتباهی به­جای این‌که سوار قطار پترزبورگ شود که روی بلیتش نوشته؛ سوار قطاری می‌شود که به مسکو می‌رفت. حال خودش در قطاری است که به مسکو می‌رود و زن تازه ازدواج کرده‌اش در قطاری که به سن پترزبورگ! در سفری تفریحی که مثلاً ماه عسل آنهاست! یاد شعری فکاهه افتادم از زنده‌یاد «استادمحمدابراهیم باستانی پاریزی»[8] که داستان زیادی کوتاهی را به شعر درآورده است:

 رامسر، نیمۀ شب، گفت به داماد، عروس:

                                   نام این ماه چه کس ماه عسل بنهاده است؟

گفت داماد بلادیده که در اصل این ماه

                                    ماه غسل است، ولی نقطۀ آن افتاده است!

البته این عروس باصفا و کنجکاو، به نظر بنده صرفاً می‌خواسته سرصحبت یا به اصطلاح «سرشوخی» را باز کند که شوهرش چون طنزپرداز بوده، در عین حال، نکته را نگرفته و ساز پاسخگویی و حاضرجوابی کوک کرده و عیالش را به خودش مشکوک کرده!

باری؛ صحبت از داستان خوش اقبال چخوف بود که آخرش تک مضراب زدیم. باز خوب شد که وسطش نزدیم! ... در یک داستان کوتاه چند دقیقه‌ای، اندیشه و آراء و نظرات مختلفی راجع به زندگی و خوشبختی و ازدواج از زبان چند شخصیت داخل کوپۀ قطار عنوان می‌شود. در قالب دیالوگ. و آخرسر هم معلوم می‌شود آن مسافری که تازه داماد است و به­شدت احساس خوشبختی می‌کند؛ اصلاً قطار ماه عسل خود را از وسط راه به اشتباه سوار شده. خود به پترزبورگ می‌رود و زنش به مسکو! و لابد پیچ رادیو را که در مقصد باز کرده، گفته: اینجا مسکو است! ... طرف تا پترزبورگ دویده!

این‌گونه است که لبخند چخوف از نوع «زهرخند» است. هرچند در جاهایی با مشاهدۀ یک موقعیت طنز یا دیالوگی خنده‌دار، دچار قهقهه شوید؛ اما کلیّت داستان طنز چخوف، ایجاد لبخند است. لبخندی از جنس دردخند! چخوف در آثار داستانی‌اش انسان را در برابر خودش قرار می‌دهد و ابتذال در روابط خانوادگی، حرفه‌ای، اجتماعی و حتی سیاسی‌اش را آشکار می‌کند. برای این است که بسیاری، جنس داستان‌های او را کمدی ـ تراژیک می‌دانند. [9]

***

بگذریم. باید زودتر به اصل داستان‌ها بپردازیم. من فقط به قصد نرمش قبل از ورزش، دارم ذهن و ذوق شما را گرم و نرم می‌کنم که یکهو بی‌مقدمه وارد اصل داستان نشوید. اعصاب‌ها هم که ماشاءالله همه ضعیف! یک دفعه دیدید دچار شوک شدید، جوک شدید!

 

در «اصرارنامه»ی حاضر با داستان‌های کوتاهی مواجه می‌شوید که شما را به اندیشیدن وا می‌دارد. به تفکری که تبسم به همراه دارد. صمیمی و ساده، راحت و روان. بدون آن‌که بی‌علت به دنبال خنداندن شما باشد و بدان اصرار ورزد.

یکی از مهمترین اسرار طنز، همین نداشتن اصرار برگرفتن خنده از مخاطب است. طنزپرداز که کمدین نیست. او به­تعبیر زیبای «دکتر شفیعی کدکنی»، در پی ایجاد و القای «تصویر هنری اجتماع نقیضین» است. در این حالت و در این موقعیت حساس کنونی از طنز، مخاطب خود دچار انبساط خاطر و لبخندی از جنس اندیشه در ساحت جان و جهان خویش می‌شود. و حتی به خویشتن خویش برمی‌گردد.

 

 طنز این قدرت و قوت را دارد. اثرش گذرا نیست که با اتمام قهقهه‌ای تمام شود. عین دود سیگاری که تا سیگار به آخرش برسد، محو شده است. جنس طنز و لبخندی که می‌آفریند، متفاوت و ماندگار است. گاهی این اتفاق بر روی لب‌های شما نیز نمی‌افتد. بر لب درون دریایی شما حادث می‌شود و آن را به تلاطم و تموّج می‌اندازد. عین داستان آن یخ‌فروش نیشابور که در تابستان، بساط یخ‌فروشی‌اش را زیرظّل گرمای مردادماه پهن کرده بود و یخ می‌فروخت. بگذارید ادامۀ داستان را حکیم سنایی غزنوی تعریف کند:

 

«مَثلت هست در سرای غرور                مثل یخ‌فروش نیشابور

در تموز آن یخک نهاده به پیش          کس خریدار نی و او درویش

هرچه زر داشت او به یخ درباخت         آفتاب تموز یخ بگداخت

یخ‌گدازان شده ز گرمی و مَرد             با دلی دردناک و با دم سرد

این همه گفت و اشک می‌بارید    که: بسی‌مان نماند و کس نخرید!»

 

این  که بسی‌مان نماند و کس نخرید؛ این یعنی طنز تلخ! اصلاً کل داستان خنده‌دار است. شما لبخند می‌زنید اما از سر دردمندی؛ نه لودگی و بی‌دردی. همان که آنتوان چخوف پزشک و طنزپرداز هم دنبالش بود. و اگر از آقای «محمود سلطانی» هم بپرسید، می‌گوید همین نگاه و نگرش را دارم. پس لازم نیست که داستان طنزی حتماً و حکماً شما را از خنده روده‌بر کند و صدای غش غش خنده‌تان چنان بلند شود که همسایه کناری‌تان معترض شود که: چه خبرتونه؟ ...

نه، واقعاً چه خبرتونه؟!... اگر فقط دنبال خنداندن صرف می‌باشید و دارید از هم می‌پاشید؛ علاجش چند تا جوک دسته اول است و بس! اگر ندارید، برایتان تعریف کنم. ما و شما نداریم که. یک روز هم شما برای ما تعریف می‌کنید و از خنده، ریسه می‌رویم. جنس خندۀ طنز، همان است که جناب مولانا بدان اشارت کرد:

«به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند

کار خامان بُوَد از فتح و ظفر خندیدن»

 

اصرار داشتن به خنده، همیشه هم خوب نیست. مثل این که شما در یک مجلس ختم، قصد داشته باشید کسی را بخندانید. به قول معروف، جاش نیست. همه در درایت و نزاکت شما شک می‌کنند. تازه، در خوشبینانه‌ترین حالت که از دست بازماندگان اصلی شخص متوفی، یک کتک حسابی نخورید!

«جایی که به عقل درنیاید             دیوانگی یی در آن بباید!»

 

«اصرارنامه»، داستان همین ماجراست که طنز، خنده ندارد. چون طنزپرداز با کسی شوخی ندارد. حرف‌هایش جدّی‌تر از آن شوخی‌های سطحی و روبنایی است. عمیق‌تر از این حرف هاست. پس در کار طنز، اصراری بر خندۀ شما نیست. هر اصراری خوب نیست.[10]

پس هر اصراری درست نیست. شما عاشق شدی، اصراری نیست که طرف مقابل هم بالاجبار می بایست عاشق شود. علت عاشق ز علت‌ها جداست. طرف آمده خواستگاری و ذیل یک فرهنگ کهن مردسالارانه، چنان مقابل آینه می‌ایستد و می‌گوید: «این منم طاووس علیین شده» که توقع دارد تا رفت خواستگاری یک موردِ مورد نظرش، آن بیچارۀ از همه جا بی‌خبر هم باید در اسرع وقت، پاسخ مثبت دهد. زرتی بگوید بله! خب چنین ازدواجی اگر هم سر بگیرد، بالاخره روی اجاق زندگی ته می‌گیرد. فزرتش قمصور می‌شود سرانجام![11]

 

شاعر باید رند باشد. مثل «فاضل نظری» که چون پشتش به قدرت گرم است؛ چنان قاطعانه در مقابل برخی اصرارهای نابجا و نادرست، با قدرت و قوّت تمام می‌ایستد که «پافشاری و استقامت میخ» هم که مرحوم «ملک‌الشعراء بهار» معتقد بود: «سزد اَر عبرت بشر گردد»، در کانون پرورش فکری و عزم و ارادۀ آهنین او خللی وارد نمی‌کند و به ضرس قاطع اعلام می‌دارد:

یک بار به اصرار تو عاشق شدم ای دل

این بار گر اصرار کنی، وای به حالت!

 

یعنی دهنت سرویس است!... و این‌گونه در برابر اصرار بی‌مورد دل به وی «اولتیماتوم» می‌دهد و او را از عواقب کار بر حذر می‌دارد. شاعر باید که عقل و عشق را به ضرورت روزگار، هر دو را همزمان و توأمان داشته باشد. به تنهایی نمی‌شود فاضل شد.

اصرار بی‌خود، واقعاً چیز بدی است. مواردی را به صورت مشروح و مشروع عرض کردیم؛ به چند فقره هم «تیتروار» اشاره می‌کنیم و می‌گذریم:

 

ــ بازیگری را تصور کنید که ته صدایی دارد، اما چندان دلنشین نیست. با این وجود اصرار دارد که خواننده شود. چون معروفیت و امکاناتش را هم دارد، کلی پول خرج می‌کند تا بالاخره به عنوان خواننده شناخته شود. اما آب در هاون می‌کوبد. اصرار بیخود او، هم به موسیقی و آواز ضربه می‌زند و هم به پول خودش. حالا مسئولیت وقت مردم با خودشان!

 

ــ خواننده‌ای را فرض بفرمایید که مختصر علاقه‌ای به بازیگری هم دارد و چون به اندازۀ کافی نیز «فالوئر» دارد، هوس می‌کند که بر تعدادشان بیفزاید و بر پردۀ سینما و در قاب جادویی تلویزیون هم بدرخشد. پس دَم این و آن را می‌بیند که به اصرار بازیگر شود. می‌شود، اما نقش‌آفرینی‌اش چیز خاصی نیست. صدها نفر هستند که می‌توانند مثل او و حتی بهتر از او همان نقش را بازی کنند. منتهی پول و پارتی‌اش را ندارند. نتیجۀ این اصرار، سطحی شدن فیلم‌ها و نازل شدن بازی‌هاست. وقتی که همه چی به بازی گرفته می‌شود. به جز البته دُم شیر!

 

ــ شرکت و کارخانه‌ای خودروساز را در نظر بگیرید که با اینکه کشورهای دیگر بهترین شکل ممکن خودرو را در انواع و اقسام محکم و مجهز آن ساخته‌اند و می‌سازند و به کمترین قیمت به مردم جهان می‌فروشند؛ اصرار دارد که از صفر شروع کند. خودش خودرو بسازد. ولو این که به قیمت نابودی جان و مال مردم تمام شود و با قیمت گران به آنها بیاندازد. خب نتیجۀ این اصرار بیخود چیست؟ به بازی گرفتن وقت و جان و ثروت مردم و بخیه به آبدوغ زدن!

 

ــ طرف پایش را باید به اندازۀ گلیمش دراز کند، اما اصرار دارد که پا فراتر از آن بگذارد. در نتیجه، جر می‌خورد! پولش به اندازۀ خرید یک خانه 80 متری است، اما اصرار دارد که با قرض و قوله از دیگران و کلاه به کلاه کردن، 20 متر بر متراژ منزل بیفزاید و یک خانه 100 متری بخرد. که چی؟ ... که پایش را بتواند راحت‌تر دراز کند.

 

ــ بندۀ خدا «سین» را «شین» تلفظ می‌کند و بعضی حروف را هم درست نمی‌تواند از مخرجش ادا کند؛ آن وقت آمده اصرار دارد که من می‌خواهم مجری و گوینده شوم! هرچه می‌گویی نمی‌شود، پایش را در یک کفش می‌کند که دایی‌ام گفته باید بشود. ساعتی بعد از مدیریت تماس می‌گیرند که آقای مدیر فرمودند خواهرزاده‌شان قبول شدند؟!... قبول هم نکنی، می‌رود بیرون می‌گوید فلان جا پاپاپارتی بابازی است!

 

ــ یکی همینطوری در مجموع طوری آفریده شده که قیافه‌اش دلنشین است؛ اما اصرار دارد که خوشگل‌تر شود. در جهان‌بینی او «بینی» حرف اول را می‌زند. از همان بالا شروع می‌کند و برخلاف حرکت جوهری مولانا که گفت: «ما ز بالاییم و بالا می‌رویم»؛ به سمت پایین حرکت می‌کند. زبان حالش این است که: منو بُکش اما خوشگلم کن! ماحصل این اصرار بر خوشگلی بیش از حد، تبدیل یک موجود طبیعی به موجودی پلاستیکی است که بیافتد توی استخر، روی آب می‌ایستد!

 

ــ دادگاه محترم بنا به مستندات تاریخی، گرد‌ بودن زمین را انکار می‌کند و هی شما «گالیله»‌وار اصرار داری که زمین گرد است! خب برادر من، هر گردی که گردو نیست. اگر زمین گرد است، پس چرا هیچکس از روی آن سُر نمی‌خورد پایین؟... چرا الکی با اصرار خود وقت شریف دادگاه را می‌گیری؟!

 

ــ مردم می‌بینند که دست دولت زیر سنگ است و مدیریت بازار برایش مشکل؛ اما هر روز اصرار دارند که مسؤولان اقتصادی کشور، با افزایش بی‌رویۀ قیمت کالاها برخورد کنند. خب همین اصرار‌ها کار را بدتر می‌کند. دولت دستپاچه می‌شود، می‌آید مرغ را کنترل کند، تخم‌‌مرغ از دستش در می‌رود. می‌آید ابرو را درست کند، می‌زند چشم و چار طرف را کور می‌‌کند.

 

ـ کسی احساس می‌کند طبع شاعری و طنزپردازی دارد. چیزهایی سرهم می‌کند و نشان چند کارشناس ادبی و طنزپرداز پیش­کسوت می‌دهد. همه بالاتفاق ـ  فوقش به زبان حال ـ می‌گویند ذوقش را نداری؛ بی‌خود خودت را به زحمت نیانداز و وقت ما را هم نگیر! طرف ناراحت می‌شود که حسادت می‌کنند و اصرار دارد که من شاعر و طنزپردازم. لطفاً مرا تحویل بگیرید!

 

ــ . . . و مواردی دیگر از اصرارهای بیخود و بی‌جهت که جز اتلاف وقت و انرژی، چیزی در پی ندارد. طرف عِرض خود می‌برد و زحمت ما می‌دارد! نسخه و نامۀ این اصرارها را باید پیچید.

 

اصرار درست آن است که فوایدی در بر داشته باشد. مفید و مثبت باشد و به نتایجی ارزشمند منجر و منتج شود. مثل همین «اصرارنامه»ی دوست نویسنده و شاعر و طنزپرداز اصفهانی‌ام جناب «محمود سلطانی» که «آذین» تخلص می‌کند و آثارش آذین­بخش ادبیات طنز امروز ماست. اهل مطالعه و مداقه است و طنز را می‌شناسد. بنده هم متقابلاً سال‌هاست که ایشان را می‌شناسم. [12]

اطلاع دارم که سال‌ها با مطبوعات همکاری‌های قلمی داشته و آثار منظوم و منثورش در نشریات و جراید رسمی کشور چاپ شده است. حداقل خود بنده چند اثر داستانی طنزش را در ضمیمۀ «ادب و هنر» روزنامة اطلاعات چاپ کرده‌ام. فلذا برخی از داستان‌های کتاب حاضر را در ازمنة ماضی و قبل از چاپیده شدن، مطالعه کرده‌ام.

 

چون ذکر خیر آنتوان چخوف روسی در این مقدمه به میان آمد، این نکته را هم عرض کنم که جناب چخوف، شاعر نبود، اما جناب سلطانی اصفهانی ما شعر نیز می‌گوید. شعر طنز نیز هم! . . . و به فرمودۀ حافظ: «یار ما این دارد و آن نیز هم»!

هیچوقت اصراری نداشته که من طنزپردازم، بلکه این آثار و نوشته‌‌های او بوده که طنزپرداز بودنش را ثابت کرده است. مصداق همان مثل معروف عرب که: «انّ آثارنا تدلّ علینا». و به قول یکی از امثال معروف‌تر خودمان: «از کوزه همان برون تراود که در اوست».

او در درون و دنیای خود رگه‌هایی از طنز داشته که توانسته آنها را کشف و سپس استخراج کند. دریچه‌هایی از ذهن و ذوق طنزبین خود به عالم هستی و اطراف خویش گشوده است که توانسته دنیا را جوری دیگر ببیند. خنده‌دارتر! و چنین است که طنز او چون «کباب سلطانی»به مذاق و مزاج آدم می‌چسبد. طوری که به چسب راضی هم نیازی نیست. مخاطب خودش راضی است. بنده هم که طنزپرداز تشریف دارم، رضا هستم. رضا رفیع!

شهری که خودش خاستگاه طنز است. در تمامی جشنواره‌های طنزی که دبیر یا داورش بوده‌ام، دیده­­ام که بیشترین آثار شعر و نثر طنز، متعلق به این دیار گز ـ پرور است و این کم‌چیزی نیست اگر شکرگزار باشند! حتی برای دعوت به برنامة ادبی «قند‌پهلو» در تلویزیون نیز هر وقت که اسامی شاعران طنز را روی کاغذ ردیف می­کردم تا تنی چند را برای حضور انتخاب کنم، تعداد زیادی از اسامی، اصفهانی بودند. تو گویی که اصفهان، سوای تولید گز و پولکی، طنزپرداز هم تولید می‌کند! و همین تولیدات داخلی است که ما را از واردات طنز بی‌نیاز می‌کند.

 

اصفهان، چهره‌های نام‌آوری در عرضۀ طنز و کمدی سینما و تلویزیون نیز داشته است و دارد؛ همچون زنده‌یاد «رضا ارحام صدر» که بنیان‌گذار مکتب کمدی انتقادی در تئاتر ایران بود و من برای اولین و آخرین بار،‌ به گمانم سال 1380 بود که در تحریریة گل آقا دیدمش. پیرمرد، شکسته شده بود و نحیف، اما همچنان با دوستان هم‌سن و سالش در آبدارخانۀ شاغلام ـ همچون مرحوم عمران صلاحی و محمدرفیع ضیائی و دکتر مسعود کیمیاگر و ... می‌گفت و می‌خندید.

 

 در طنز مکتوب هم به نظر من، اصفهان می‌تواند مکتب‌دار و جلودار باشد. همچنان که هست در عمل و عکس‌العمل ما استقبال از آن و گرامیداشت تمام دوستان و یاران اهل طنز است که در این دیار به گسترش فرهنگ طنز فاخر و ادبی کمک می‌کنند. همچون همین دوست خوب طنزپردازمان جناب محمود سلطانی که از همان اصفهان و از کنار زاینده‌رود، طبع طنز خود را زاینده نگهداشته و طراوات لبخند را در سراسر سرزمین آریایی خود می‌پراکند و چنان هم اصفهان دلبندش را دوست می‌دارد که اگر به تهران درندشتِ بی در و پیکر هم آمد، فقط برای شرکت در برنامۀ «قند‌پهلو»‌ی تلویزیون بود که محبت کرد آمد و درخشید و رفت. تا آمدم اصرار کنم که در تهران بمان، رسیده بود به دروازۀ اصفهان!...

 

و در این روزگار لاکردار، همین یاد و خاطرۀ دوستان دلنشین و شکّرین است که زندگی را شیرین می‌کند. ورنه این دنیا که ما دیدیم، خندیدن نداشت.

 

همچون زاینده رود، طنز سلطانی­اش مستدام و محمود باد!

 

گرچه صد رود است درچشمم مدام          زنده رود باغ کاران یاد باد

 

 

 

 

 

[1] ـ ربطی به مرحوم«زکریا رازی» ندارد؛ که الهی نور به قبرش ببارد با این کشفی که کرد. که اگر الآن الکل نمی‌بود، معلوم نبود با ویروس کووید19 چه کار باید می‌کردیم؟!  الآن کل جهان الکلی شده است. ما می ماندیم و روغن بنفشه!

[2] ـ گویند که روزی یکی نزد شیخ آمد و گفت: «ای شیخ! آمده‌ام تا از اسرار حق چیزی با من نمایی!» شیخ [به سبک برخی ادارات امروز] گفت: «بازگرد تا فردا»! آن مرد بازگشت. [بازگشت همه به سوی اوست!] شیخ ما بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حُقّه کردند و سرِ حقّه محکم کردند. دیگر روز آن مرد بازآمد و گفت: «ای شیخ! آنچه وعده کردی، بگوی.» شیخ بفرمود تا آن حقه را به وی دادند و گفت: «زینهار تا سر این حقّه باز نکنی.» مرد، حقّه را برگرفت و به خانه رفت و سودای آنش بگرفت که آیا در این حقّه، چه سرّ است؟ هرچند صبر کرد، نتوانست [از فضولی داشت می‌مُرد!]. سر حقّه باز کرد و موش بیرون جَست و برفت.

مرد پیش شیخ آمد و گفت: «ای شیخ! من از تو سرّ خدای تعالی طلب کردم، تو موشی به من دادی؟!» شیخ [نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و] گفت:«ای درویش! ما موشی در حقّه به تو دادیم، تو پنهان نتوانستی داشت. سرّ خدای را با تو بگوییم، چگونه نگاه خواهی داشت؟!»

باری؛ اصرار آن درویش در آموختن اسرار، ره به جایی نبرد. گویا از این حرف جناب مولانا اطلاعی نداشت که سخنگوی دولت به نقل از ایشان اعلام کرد:

هر که را اسرار حق آموختند                مُهر کردند و دهانش دوختند

 

[3] ـ نقل است که «شیخ ما را گفتند فلان کس بر روی آب رود. گفت: سهل است. وزغی و صَعوه‌ای نیز بر روی آب می‌رود.» گفتند که فلان کس در هوا می‌پرد. گفت: زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد. گفتند که فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌رود. شیخ گفت: شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود. مرد آن بُوَد که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد.»

[4] ـ بلاتشبیه عین پزشکی که هیچ راجع به انواع دردها و درمان‌های موجود در جامعه انسانی، مطالعه و تحقیق و آزمایش نکرده باشد؛ آنگاه بخواهد مطب بزند و درد مردم را بفهمد و تشخیص دهد. به قول سعدی طنزپرداز و داستان‌ساز:

  طبیبی که خود باشدش زرد روی           از او داروی سرخ‌رویی مجوی

 

[5] ـ در ایران هم برای بار نخست توسط «صادق هدایت»، برخی از داستان‌ها و نمایشنامه‌های طنز او به فارسی برگردانده و با استقبال عمومی مواجه شد. صادق هدایت به دوستانش توصیه می‌کرد که برای درک طنز تلخ، حتماً چخوف بخوانند. این توصیه را من نیز در آغاز طنزپردازی مطبوعاتی‌ام در ابتدای دهه 90 از زبان دوست و استاد ارجمندم محمدعلی علومی (رمان‌نویس و طنزپرداز و منتقد داستانی) شنیدم که به زبان حال و قال می‌گفت: رضاجان، علیکم بالچخوف!

[6] ـ در آخرین روزهای خوش ماقبل کرونا، کتابی از استاد داریوش مؤدبیان(مترجم،کارگردان و بازیگر آثارنمایشی طنز)رونمایی شد که مجموعه‌ای از 70 داستان کوتاه از آنتوان چخوف را در بر می‌گیرد و توسط ایشان به فارسی ترجمه شده است. کتاب، عنوان جالبی دارد:«دوستان، ما بد زندگی می‌کنیم»! آدم نمی‌فهمد که منظور، دوران چخوف است در روسیه یا دوران ما در همسایگی روسیه!

وقتی از علت این نامگذاری پرسیدم، آقای مؤدبیان گفت:«به نظرم این جمله، جانمایۀ آثار چخوف است. او بارها پنهان و پوشیده، در دل بسیاری از داستان‌های خود و یا آشکارا در نامه‌های خود به دوستان، نزدیکان، نویسندگان و خردمندان همعصر خودش، این بحث را مطرح کرده و گاهی با گفتن این جمله ـ که عنوان کتاب شده ـ کار را به پایان برده است. چخوف از لفظ دوستان استفاده می‌کند؛ یعنی نمی‌خواهد خودش را از بقیه جدا کند و مُصلحی بَری از عیب نشان دهد.»

 

[7] ـ پنج نفر در یکی از واگن‌های درجه دو قطاری که به مسکو می‌رود و استعمال دخانیات هم در آن آزاد است، نشسته‌اند و در حال چرت زدن. ناگهان مسافری گیج و منگ وارد کوپه می‌شود و به مسافرهای داخل کوپه نگاه می‌کند و گفت‌وگویی میان آنها درمی‌گیرد. معلوم می‌شود تازه دامادی است که با همسرش به ماه عسل آمده اند. ایوان آلکسی یویچ!

می‌گوید که واگنم را گم کرده‌ام و هرچه زور می‌زنم، نمی‌توانم پیدایش کنم. معلوم می‌شود که در ایستگاه بین راه، زیادی نوشیده و کمی قاطی کرده است. سرخوشی او به دیگر مسافران چرتی کوپه نیز منتقل می‌شود و گفت‌وگویی میان آنها گل می‌اندازد. اینجاست که چخوف، حرف‌های مختلف خود را راجع به خوشبختی و ازدواج و زندگی، از زبان مسافران این‌ کوپه از قطار زندگی، مطرح می‌کند.(امیدوارم که تبلیغ این قطارهای مثلاً مجهز راه‌آهن کشور خودمان نباشد که نامش را «قطار زندگی» گذاشته‌اند. انگار که سایر قطارها که امکانات رفاهی کمتری دارند، قطار مردگی‌اند!)

مسافر تازه واردِ گم کرده واگن، یک بند وول می‌خورد و پرگویی می‌کند. می‌گوید: همین‌که مراسم عقد تمام شد ـ همین امروز ـ یکراست پریدیم توی قطار. زیرا تبریک‌ها و تهنیت‌گویی‌های مردم شروع می‌شود و بارانی از سؤال‌های مختلف بر سر داماد می‌بارد. به او می‌گویند که پس بی‌جهت نیست که این قدر شیک و پیک کرده‌اید؟ می‌گوید: بله؛ و حتی در تکمیل این خودفریبی‌ام، کلی هم عطر و گلاب به خودم پاشیدم!... در همۀ عمرم این‌قدر خوش نبوده‌ام. بیش از حد تصور خوشبختم! آخر تصورش را بکنید؛ الآن که به واگن خودم برگردم، با موجودی روبه‌رو خواهم شد که کنار پنجره نشسته است و مرا دوست می‌دارد. من باید به واگن خودم برگردم. آنجا یک کسی با بی‌صبری منتظر من است و دارد لذت دیدار را مزه مزه می‌کند. لبخندش در انتظار من است....

در این هنگام، بازرس قطار از کنار کوپه این چند نفر می‌گذرد. تازه داماد خطاب به او می‌گوید که لطفاً به واگن شمارۀ 209 که رسیدید، به خانمی که روی کلاه خاکستری رنگش پرنده‌ای مصنوعی سنجاق شده است، بگویید که من اینجا هستم.بازرس قطار، به نشان احترام، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: اطاعت می‌شود آقا، اما قطار ما واگن شماره 209 ندارد!

 

ـ همان نویسنده­ای که معروف است پاورقی بعضی نوشته هایش بیشتر و خواندنی تر از متن آنهاست.

[9] ـ انگار دوست شاعرم «محمد سلمانی»از زبان چخوف گفته است که:

یک لحظه آفتابی و یک لحظه ابر محض    آمیزه‌ای ز اخم و شکرخند می‌خری؟

 

[10] ـ شما در همین ترانۀ زیر که شهرۀ آفاق است، چند نوع اصرار بیخود می‌بینید که واقعاً لازم نیست:

اصرار می‌کنی نرو، اصرار می‌کنی بمون

                                           لبخند می‌زنی به من، گم میشه بغض‌مون

اصرار می‌کنی نرو، اصرار می‌کنی بخند

                                اصرار می‌کنی یه بار، چشمای شبو ببند

خواهش می‌کنم حرکات موزون در کار نباشد. تا همین جاش هم مشکل داریم! غرض شناخت این چند نوع اصرار بود. خب چرا اصرار می‌کنی که نرو؟ به زور که نمی‌شود جلو رفتن کسی را گرفت. عشق به زور که ره به جایی نمی‌برد. به دادگاه خانواده چرا! یا این‌که اصرار می‌کنی بمون! خب وقتی دلش نمی‌خواهد و دلش با تو نیست، بماند که چه شود؟ بشوید آینۀ دق هم؟... بله، لبخند زدن به قصد خیر، بلااشکال می‌باشد. البته اگر به قصد سوءاستفاده نباشد. اما این‌که اصرار می‌کنی بخند؛ خب طرف که به زور نمی‌تواند بخندد. یعنی خندۀ مصنوعی دوست داری عوام؟ خنده‌ای که دلبخواه و از ته دل نباشد، با خندۀ یک رباط و آدم آهنی فرقی ندارد. خنده باید حس داشته باشد. داستان داشته باشد.

خب حالا باز اینجاش خوب است و بد نیست که می فرماید:«اصرار می‌کنی یه بار، چشمای شبو ببند». شب، مظهر سیاهی و تاریکی و ظلمت است. برای یک لحظه هم چشمانش بسته شود و همه جا مثل روز روشن شود، خودش باز غنیمت است. کاچی، به از هیچی!

 

[11] ـ طرف حوصله‌اش سر می‌رود و می‌زند زیر میز کافه و چنان می‌رود که کلی هم خسارت به بار می‌آورد. و بعد شما می‌نشینی می‌زنی توی سرت و در افق محو می‌شوی و به واگویه مشغول که:

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را          او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد        غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند          هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را...

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد             مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با این‌که مرا تجزیه کرده است به تو         به تو اصرار نکرده است فرآیندش را

آها ... به نکته خوبی اشاره کردی شاعر! فراموش کردی که این اصرار خودت بود و بعدش والدۀ ماجده‌ات که این وصلت فرخنده حتماً سر بگیرد؟ بفرما تحویل بگیر!...

گفتم اصرار نکن،کردی و گفتی: شد؛جووون!        آمد آینده که بینی تو برآیندش را

این بیت را هم با اجازه شاعر از خودمان درکردیم که دیگر کسی از این کارها نکند و از این انتظارات بیخود نداشته باشد.

شعر بالا از عزیز ارجمند «کاظم بهمنی» است که البته نسبتی با شاعر پیش­کسوت استاد «محمدعلی بهمنی» ندارد. تنها نسبتش شاعر بودن است. متولد اسفند 64 است در تهران و مدرک مهندسی مکانیک با گرایش جامدات دارد. اما خب بسیار سیال شعر می‌گوید و غزل‌های دلنشینی دارد که در جان آدم ته‌نشین می‌شود. دو مجموعه شعر «پیشامد» و «عطارد» از اوست. خدایش حفظ کناد! با هر گرایشی که به جامدات یا مایعات دارد!

 

[12] ـ چون ذکر خیر اصفهان هم شد که مسقط ‌الرأس و زادگاه و محل اشتغال و زندگی نویسندۀ این کتاب است، خالی از لطف نیست نقل دو خاطره که در همین شهر قشنگ برای من شکل گرفته است.  اما خاطرۀ طنزآمیزی که عرض کردم. بهار 1394 که برای چندماهی هر هفته به اصفهان می‌آمدم تا برنامه«زنده ‌رود» سیمای مرکز اصفهان را در روزهای جمعه، به همراه دوست نازنینم دکتر رضا امیراحمدی اجرا کنم، گاهی می‌شد که بعد برنامه می‌رفتیم در بازار پشت میدان نقش جهان قدم می‌زدیم. مردم خونگرم و مهربان شهر، گاهی به ما لبخند می‌زدند و همین بهترین پذیرایی بود که انرژی می‌گرفتیم. یک روز بهاری، در همین بازار، عزیزی مقداری گوجه‌سبز نوبر روی گاری‌اش ریخته بود و می‌فروخت. تا ما را دید، لبخند زد و تعارف کرد که:«بفرمایید گوجه!...»

خواستیم بگذریم، اما چون از محبت، دست و پا شل می‌شود؛ ماهیچۀ پایمان سست شد و از حرکت ایستادیم. تا دید که برگشتیم و داریم جدّی به سمت گاری‌اش می‌آییم، لبخند دیگری زد و اضافه‌کرد: «البته تُرشِس‌ها!...». خندیدم و به یکی دو دانه قناعت کردیم و به راه خود ادامه دادیم.

یکبارهم به گمانم سال 96 بود که برای اجرای برنامه‌ای به اصفهان رفتم. سمینار بانک ملی و دیدار مدیرعامل بانک ملی کشور با کارمندان این بانک در استان اصفهان. قبل مراسم، داشتیم در میدان نقش جهان از قدیمی‌ترین شعبه این بانک بازدید می‌کردیم.

دو دستگاه خودپرداز و خوددریافت پول در بیرون بانک مستقر شده بود. از قضا دستگاه خودپردازش همان موقع که مدیرعامل در آنجا حضور داشت، دچار مشکل شده بود.  به قصد لطیف کردن فضا لبخند زدم و به شوخی گفتم: البته تعجبی هم ندارد که در اصفهان، دستگاه خودپرداز که پول می‌دهد، مشکل داشته باشد و فقط دستگاه خوددریافت که پول می‌گیرد، کار کند. همه خندیدند. هم مدیرعامل بانک ملی کشور (جناب آقای دکترحسین‌زاده) و هم خود ملیّون اهل اصفهان! چرا که خود اهل لطف و لطیفه‌اند و ذوق و شوق لبخند دارند. شهری است پر لطیفه و لطفش ز شش جهت! بی‌خود که در فرهنگ معین نیامده است: «دلم می‌خواد به اصفهان برگردم  بازم به اون نصف جهان برگردم...» و الی آخر که خودتان فوت آب اید!

 

ارسال نظر