«فاش می گویم و از گفته خود دلشادم»
ترم، آخِر شد و یک بار دگر افتادم!
کار یک هفته من بست نشینی شده بود
بله چون نمره نمیداد به من استادم!
تا که فرمانده یک لشکر افتاده شدم
حمله کردیم به دانشکده با افرادم!
حمله با اسلحه گریه ولیکن استاد
نمرهای داد که یادی کنم از اجدادم!
یادم از شهریهام آمد و از مُشت پدر
ترسم این بود که تغییر کند ابعادم!
پدر امروز بفهمد چه شده، فردا من
چون خیاری که نگینی شده، در سالادم!
من به خرداد پر از حادثه عادت دارم!
البته خسته از این حادثه خردادم
«از کجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا میروم آخر؟» چه شد استعدادم؟
«من ملک بودم و فردوس برین جایم بود»
آدم آورد به دانشکده آزادم!
این مسائل همه بدبختی هر ترم من است
هیچکس نیست که گاهی بکند ارشادم
منشاء دردسرم مشکل اخلاقی بود
آه از افراط و ز تفریط از این ایرادم
اول ترم فقط در پی تفریحم و بس
آخرش معتکف مسجد گوهرشادم!
چاره باید بکنم مشکل خود را حتماً
تا که این سیل مصائب ندهد بر بادم
چاره این است که فریاد زنم بر سر خود
باز البته به جایی نرسد فریادم!
چون که با حافظه خسته همین سختیها
ترم بعدی که بیاید برود از یادم!