داستان طنز قصه بز زنگوله‌ پا

داستان طنز قصه بز زنگوله‌ پا
اثر محمد علی علومی
پنجشنبه ۱۲ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۱:۲۵
کد خبر :  ۱۳۸۰۷۴

بز زنگوله‌پا را یادتان هست که سه بچه داشت به نام‌های شنگول و منگول و حبه‌ انگور و بعد، گرگ آمد و بچه‌های او را _ به غیر از حبه انگور که با زرنگی در رفته بود _ خورد و بز زنگوله‌پا رفت به جنگ آقا گرگه و باقی قضایا… خب، چند شب قبل که داشتم حساب دخل و خرج می‌کردم و سرم سوت می‌کشید و نیاز به سیگار شدید شده و سیگار تمام کرده بودم، ساعت حدود یک نیمه شب راه افتادم و رفتم سر چهارراه نظام آباد، در آن خلوتی و خیابان نیمه تاریک دیدم انگار پیرزنی نحیف و قدکوتاه، در حاشیه پیاده‌رو نشسته پشت بساط و چند پاکت سیگار روی کارتنی خالی گذاشته است.

 

آقایی که شما باشید نمی‌دانم چطور شد که یکهو بز زنگوله‌پا را شناختم، به قول معروف آه از نهادم در آمد، گفتم: ای داد بیداد! زنگوله‌پا خانوم، حیف شما نبود که دنیای قشنگ قصه‌ها را ول کردی و آمدی به این شهر بی‌ در و پیکر که آخر بگویی چند من است؟ برای چی آمدی؟

 

طرف با صدای پیرزنانه بع بع مانند و ناله‌طوری، گفت: حالا که مرا شناختی راستش را می‌گویم.

در دنیای قصه‌ها یکهویی شایع شد که وضع ما قرار است خوب شود و آن‌وقت من ساده‌دل دار و ندارم را حراج کردم و آمدم شهر با قرض و قوله آمدم اینجا در نظام‌آباد اتاق کرایه کردم.

من هم البته با حفظ فاصله کنار زنگوله‌پا خانم نشستم، یک سیگار برداشتم و گیراندم.

بعد بز آه کشید، نالید و بع بع سر داد که: به قول معروف، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!

درست است که لباس‌های من اصلا زیبا نیستند اما از حرف زنگوله‌پا جا خوردم و برای عوض کردن موضوع صحبت یک بسته سیگار خریدم و در همین وقت هر دو نفر متوجه شدیم که فضای پیاده‌رو را بویی عجیب‌و‌غریب گرفته است که البته چندان شدید نبود.

با تعجب پرسیدم: این بوی چیست؟

زنگوله‌پا خانم گفت: بوی صحبت‌های ماهاست، نه که حرف‌های‌مان داشت کم‌کم بودار می‌شد این بوی همان‌ها است و خوب شد که خودت قیچی‌اش کردی.

دیدم تا کار بیخ پیدا نکرده خوب است برگردم به خانه، داشتم راه می‌افتادم که زنگوله‌پا پرسید: فلانی، نگفتی چه کاره‌ای؟

گفتم: ای‌ی، به اصطلاح دستی به قلم دارم.

گفت: یعنی اهل مطبوعاتی؟ اگر این‌طور است بیا و قصه حبه انگور را یک جایی بده چاپ کنند، طفلک تشویق می‌شود و قلمش شکوفا می‌شود و امسال که هیچ، سال بعد نوبل ادبیات را گرفت.

نه که طفلکی صبح تا شب، شر و ورهایی می‌بافد که خودش هم سر درنمی‌آورد، به فراست فهمیده‌ام استاد پست‌مدرن است!

 

این را گفت و چند کاغذ درآورد و داد به من و آنچه بعد از این می‌خوانید قصه‌ حبه‌انگور است:

یکی بود یکی نبود.

یک بز زنگوله‌پایی بود که سه تا فرزند برومند و راستین داشت.

یک شب این خانم بزی نشست و کلاهش را قاضی کرد و با خود گفت: فلانی سه‌ تا بچه دارم یکی از یکی به‌دردنخورتر و بی‌عارتر‍! آن یکی شنگول خان، پسر بزرگ من خیر سرش می‌خواهد استاد دانشگاه بشود و اقلا نمی‌کند مثل مرحوم پدرش برود نان خشکی بشود، نان ماها را دربیاورد.

هیچ.کس نیست بگوید اگر پدرت مثل تو خیالاتی بود و می‌رفت استاد می‌شد، می‌توانست تا آخر عمر همین یک وجب جا را بخرد؟

معلوم است که نه، تازه شنیده‌ام که استادها را بازنشسته می‌کنند.

می‌دانم که این شنگول، استاد نشده بازنشسته می‌شود.

آن هم از منگول که پاک دیوانه شده و عشق شعر و شاعری به سرش زده است.

شاعر هم همان شاعرهای دوره ما.

حالا منگول هم شعر گفته که: شباهنگام که می‌گیرند در شاخ تلاجن، سایه‌ها رنگ سیاهی، گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم…. در تمام این شعر، همین «شاخ» خیلی استعاره قشنگی است و بقیه‌اش حرف مفت است.

از همه زرنگ‌تر همین ته‌تغاری حبه انگور است که از همین حالا که دهانش بوی شیر می‌دهد فهمیده دنیا دست کیست و افتاده توی خط دلالی همه چیز از پفک نمکی و کتاب درسی گرفته تا پوشک بچه می‌خرد و می‌فروشد.

شک ندارم که آخرش کاره‌ای می‌شود و عاقبت به خیر می‌شود.

 

خلاصه، خانم بزی نشسته بود و بر و بر بچه‌هایش را نگاه می‌کرد و با خود این جور خیالات می‌بافت.

بعد وقتی که دید از خیال‌بافی چیزی عایدش نمی‌شود راه افتاد و رفت، زنگوله‌هایش را به عنوان اجناس آنتیک به یک آدم ساده‌لوح قالب کرد و برقی رفت یک تلفن همراه خرید و آن وقت اول کاری که کرد، زنگ زد به آقا گرگه.

آقایی که شما باشید. آقا گرگه تازه به منزل برگشته بود.

این مورد آخریه شام کشک و بادمجان مفصل و پر از سیر تدارک دیده بود.

آقا گرگه تازه شام شبش را تمام کرده بود و داشت یواش یواش آروغ می‌زد و بوی سیر در فضا می‌پراکند اما درست در همین وقت‌ها بود که ناگهان تلفن همراه آقا گرگه با آهنگ «لاو استوری» به صدا درآمد.

آقا گرگه شماره ناشناسی را دید و خواه‌ناخواه گوشی برداشت و غرید: هان؟

از آن طرف صدای ظریف و نازکی برخاست که با بع بع می‌گفت: اوا، شومائید آقا گرگی خان؟

آقا گرگه کمی خودش را جمع و جور کرد و با تعجب گفت: البته که من منم! اما شوما کی باشید؟

همان صدای ظریف جواب داد: اوا چطور نمی‌شناسید؟ من آشنای قدیمی هستم، بز زنگوله‌پا.

آقا گرگه که کم‌کم داشت چیزهایی به یادش می‌آمد، گفت: آهان! آهان!

یادم آمد تو همانی نیستی که زدی شکم مرا سفره کردی؟

صدای ظریف با بع‌بعی که معلوم نبود خنده است یا گریه و یا فقط لحن عشوه‌گر خانم‌بزی است، گفت: خواهش می‌کنم وارد معقولات نشوید، سری را که درد نمی کند دستمال نمی‌بندند.

تازه شوما بچه‌های خیر ندیده‌ مرا خورده بودید ولی حالا گذشته‌ها گذشته.

می‌خواهم دیداری تازه کنم و کار مهمی با شما دارم.

آقا گرگه گفت: اگر کلک در کار نباشد، من هم خیلی دلم می‌خواهد دیداری به دیدارت برسانم.

خلاصه، آقایی که شما باشید. قرار برای فردای آن شب، ساعت یازده در میدان درکه گذاشتند.

خانم بزی دستی به بر و روی خود رساند و هفت قلم آرایش کرد و عطر شب‌های پاییز به خود زد و آقا گرگه هم چسان فسان کرد و خودی آراست و سوار بنزش شد و راه افتاد.

هر دو خوش قولی کرده و درست سر ساعت یازده، به همدیگر رسیدند.

قلم از شرح و بیان این دیدار قاصر است.

هر دو از دیدار همدیگر زبان‌شان بند آمد.

قلب‌های‌شان تاپ تاپ می‌تپید.

هر دو مدتی طولانی همدیگر را با نگاه‌های عاشق‌کش برانداز کردند و خلاصه دچار احوالاتی شدند که مشهور به عاشقی است!

هر دو همین طور سلانه‌سلانه رفتند و توی کافه‌ای نشستند.

آقا گرگه به کافه‌چی سفارش کشک بادمجان با سیر مفصل داد.

خانم بزی هم پیروی کرد و از همین جا معلوم است که خیالاتی به سر دارد.

آقا گرگه که ذاتاً محجوب است سر به زیر انداخته و ساکت بود.

سرانجام خانم بزی گفت: چشم بد دور! هنوز هم خوش‌تیپ مانده ایدها.

آقا گرگه هم با هزار بار رنگ به رنگ شدن آخرش گفت: شوما… شوما…

زنگوله‌پا خانم خودش را به طرف آقا گرگه کشاند و گفت: نفرمودید وضع درآمدتان چطور است؟

وی گفت: از وقتی که چسبیده‌ام به شغل صادرات دل و روده و واردات پفک و آدامس، اوضاع خیلی روبه‌راه است.

زنگوله‌پا خانم گفت: البته از باطن خوبی است که دارید، من وقتی دندان‌های سفید و تمیز شما را دیدم، فهمیدم که با چه موجود پاک و دوست داشتنی‌ای روبه رو شده‌ایم.

بعد کمی فکر کرد و گفت: به نظرم ما هر دو نفر دچار یک عشق پاک و لطیف شده‌ایم.

آقا گرگه گفت: از کجا فهمیدی؟

بز زنگوله‌پا گفت: از آنجا که دچار دل‌پیچه و حالت تهوع شده‌ام. می‌بینم که شما هم.

کشک و بادمجان خوردند و کله‌های سیر را بلعیدند و با لبخند به روی همدیگر آروغ زدند.

خلاصه، آقایی که شما باشید، تصمیم گرفتند که خانم بزی بشود همسر آقا گرگه و او در عوض شنگول و منگول را ببلعد و حبه انگور را بگذارد شاگرد بنگاه تا به حساب و کتاب‌ها رسیدگی کند.

بز زنگوله‌پا دلیل می‌آورد که عواطف گذشته مانند عشق مادرانه مال آن وقت‌هایی بود که علف، مفت بود نه مال حالا که قیمت یک پر علف سر به جهنم می‌زند و تازه، بزی خانم متوجه حقوق فمینیستی خودش شده و حاضر نیست برای دو سه تا بچه به دردنخور، جان بکند و از حق زندگی زناشویی بگذرد.

خلاصه، آقایی که شما باشید این‌ها داشتند با همدیگر حرف‌های خوب خوب می‌زدند و برای همدیگر آه می کشیدند که ناگهان آقا گرگه از جا جسته کله‌ بز زنگوله‌پا را کند و به یک طرف انداخت و خودش افتاد روی لاشه بز زنگوله‌پا.

در حالی که تکه‌تکه‌اش می‌کرد، غرید: مدت‌ها. شاید دو سه هزار سال بود که منتظر امروز بودم. ای بز زنگوله‌پای احمق همه چیز تو خوب بود جز اینکه از میشل فوکو هیچ نقل قول نکردی و حوصله مرا سر بردی و به مکافات بی‌سوادی خود رسیدی.

ارسال نظر