قرار بود با هم این زندگی را پیش ببریم ، نه تنها . نه یک تنه ، با دو بچه ی خردسال . با سقفی که زمستان ها نم می داد . قرار بود نگذاری آب در دلم تکان بخورد ، اما بعد از رفتن تو دنیایم زیر و رو شد . قبلا کم خانه بودی ، اما بودی . هنوز پشتم به تو گرم بود . اما وقتی رفتی برای همیشه ، من ماندم در آستانه ی وحشتی بزرگ . دنیا بدجور ترسناک بود . آن روزها کسی لباس سیاه را از تن بیرون نمی آورد چون تا می خواستند لباس سیاه را درآورند خبر کسی دیگر را می آوردند . همه درگیر مشکلات خویش بودند . برادر، خواهر ، پدر و مادر هم که دیگر نبودند . تنها تو مانده بودی در هیات عکسی بر دیوار . دنیا ایستاده بود . حتی ساعتی که بر دیوار بود . باغچه پر از علف های هرز شده بود . گاهی از شدت گریه بی حال می افتادم . بچه ها بسیار بی تابی می کردند . سر هر چیز کوچکی خشمگین می شدم و حتی سر بچه ها داد می کشیدم . خدا مرا ببخشد . در اوج جوانی . وقتی هنوز تجربه ای نداری و یاد گرفته ای همیشه به کسی دیگر متکی باشی و دلگرم ، همین می شود . از هم می پاشی و چیزی جز یک آدم ناتوان از تو باقی نمی ماند .
دیوار فرو ریخته ی حیاط را خودم تعمیر کردم. این زن یک روز تصمیم گرفته بود به اشک و زاری ها خاتمه دهد چادرش را دورکمر بپیچد برود سیمان بیاورد ، ماسه بیاورد ، آجر بیاورد ، خودش قاطی کند . ملاط بسازد و رج رج این دیوار را بالا بیاورد . دست هایم زخمی شده بود. اما آن زخم ها شیرین ترین تجربه ی زندگی ام بود . فهمیدم می توانم کاری کنم . می توانم این بچه ها را از آب و گل در بیاورم . دیوار تعمیر شده بود . کسی باورش نمی شد خودم این دیوار را تعمیر کرده باشم . جرات و جسارتی تازه در خودم حس می کردم . به عکست نگاه می کردم و حس می کردم لبخندی که بر لبانت نقش بسته لبخند به من است .در طول این سالیان بسیار ترسیده ام و وحشت کرده ام هر وقت بچه ها بیمار می شدند . هر وقت هواپیماها می آمدند و برق می رفت و من در نور چراغ نفتی بچه ها را در بغل می گرفتم که نترسند . راستش بیشتر آن ها را بغل می کردم که خودم نترسم . بارها آمدند و گفتند یک زن با دو بچه در خانه ی تنها چه می کند . راستی من در آن خانه ی تنها چه می کردم . اصلا چرا می گفتند تنها . ما چهار نفر بودیم من و تو و بچه ها . اگر چه از تو فقط نامی بزرگ مانده بود و عکسی بر دیوار و هزار خاطره .
یادت می آید . با آن همه کار خانه ، مراقبت از بچه ها . با کنار آمدن با حرف های مردم . یک روز تصمیم گرفتم درسم را ادامه دهم . شهرهای کوچک را که می شناسی . برای هر قدم تو داستانی می سازند . اما من درس را ادامه دادم و دانشگاه رفتم . دانشگاه ! حتی نزدیکانم مخالف بودند . اما من ادامه دادم . مدرکم را گرفتم . لااقل این طور می توانم بچه هایم را بهتر تربیت کنم . تصمیم گرفتم همان قدر شجاع همان قدر باوقار و همان قدر خوب بارشان بیاورم که تو بودی . الان هر کدام نمونه هایی از تو هستند . یادم رفت بگویم الان دخترت دانشجوی دانشگاهی ست که یکی از اساتیدش منم.