دفتر دوم (قسمت سوم: هفتخان رستم؛ خان ششم و هفتم)
گفتار اندر منزل ششم رستم
کیکاووس (ص ۳۸)
اغراق در ماجرای کشتهشدن ارژنگ (دیوِ خادم دیو سپید) به دست رستم:
به ارژنگِ سالار بنهاد روی
چو آمد بر لشکر نامجوی
یکی نعره زد در میان گروه
تو گفتی بدرّید دریا و کوه
...
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ
بدو تاخت مانند آذرگُشَسپ (آذرگُشَسب: آتش تند و تیز، صاعقه)
سر و گوش بگرفت و بالش دِلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر (بهکردارِ: مانندِ)
استفاده از آرایۀ تشبیه.
کیکاووس (ص ۳۹)
اغراق در توصیف شیهۀ رخش:
چو آمد به شهراندرون تاجبخش
خروشی برآورد چون رعد رخش
به ایرانیان گفت پس شهریار
که بر ما سرآمد بدِ روزگار
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زین خروش
در اینجا کیکاووسِ ناقلا، زیادهخواهی خودسرانۀ خودش را که موجب اسیرشدنش در بند شاه مازندران شده است، جبر و بدِ روزگار میداند و رندانه میخواهد خودش را تبرئه کند.
استفاده از آرایۀ تشبیه.
کیکاووس (ص ۴۰-۳۹)
شیرکردن رستم برای کشتن دیو سپید توسط کیکاووس با تجویز نسخۀ جالب و احتمالاً مندرآوردی برای درمان چشمانش:
گرفتش در آغوش کاووسشاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه
بدو گفت پنهان از آن جادوان
که رخشت همی کرد باید دوان
...
به غاراندرون گاه دیو سپید (گاه: مقر، قرارگاه)
کزو هست لشکر به بیم و امید
توانی مگر کردن او را تباه
که اویست سالار جنگیسپاه
سپه را ز غم چشمها تیره شد
مرا دیده از تیرگی خیره شد
پزشکان به درمانْش کردند امید
به خون دل و مغز دیو سپید
چنین گفت فرزانهمرد پزشک
که چون خون او را به سان سرشک
چکانی سهقطره به چشماندرون
شود تیرگی پاک با خون برون
کیکاووس (ص ۴۳-۴۲)
گفتار اندر منزل هفتم رستم
(گفتار اندر رفتن رستم به جنگ دیو سپید)
شرح جنگ رستم با دیو سپید و به ملکوت اعلی پیوستاندنِ(!) آن مرحوم مغفور شادروان ناکام:
برآهِخت جنگینهنگ از نیام (برآهِخت: برآهیخت، بیرون کشید)
بغرّید چون رعد و برگفت نام
میان سپاه اندر آمد چو گرد
سر از تن به خنجر همی دور کرد
نیستاد کس پیش او در به جنگ (نیستاد: نایستاد)
نجستند با او کسی نام و ننگ (ننگ: افتخار، آبرو)
وُزان جایگه پیش دیو سپید
بیامد دلی پر ز بیم و امید
بهکردار دوزخ یکی چاه دید (بهکردارِ: مانندِ)
تن دیو از آن تیرگی ناپدید
زمانی همی بود در چنگ تیغ
نبُد جای دیدار و جای گریغ (گریغ: گریز، فرار)
چو دیده بمالید و مژگان به شست
وُزان چاه تاریک لختی بجَست (لختی: اندکی)
به تاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده چاه ازو ناپدید
به رنگ شَبِه روی، چون برف موی (شَبِه: سنگ سیاه)
جهان پر ز پهنای و بالای اوی
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه
از آهنْش ساعد وُزآهن کلاه
ازو شد دل پیلتن پُرنِهیب (نِهیب: ترس، وحشت)
بترسید کآمد به تنگی نشیب (نشیب: سرازیری)
برآشفته بر سان پیل ژیان (ژیان: تندخو ، خشمگین)
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
ز نیروی رستم ز بالای او
بینداخت یک ران و یک پای او
بریده برآویخت با او بههم
چو پیل سرافراز و شیر دُژم (دُژم: خشمگین، آشفته)
همی پوست کند این ازآن آن ازین
همه گِل شد از خون سراسر زمین
به دل گفت رستم: گر امروز جان
بماند به من، زندهام جاودان
همیدون به دل گفت دیو سپید (همیدون: همچنین)
که: از جان شیرین شدم ناامید
گر ایدونک از چنگ این اژدها (ایدونک: اکنون)
بریده پی و پوست یابم رها (پی: پا)
نه کهتر نه برترمنشمهتران
نبینند نیزم به مازندران
بزد دست و برداشتش نرّهشیر
به گردن برآورد و افکند زیر
فروبرد جنجر دلش بردرید
جگرْش از تن تیره بیرون کشید
همه غار یکسر تن کشته بود
جهان همچو دریای خون گشته بود
استفاده از آرایههای تشبیه، استعاره (جنگینهنگ: شمشیر؛ اژدها: رستم)، اغراق و غلو.
کیکاووس (ص ۴۵)
گفتار اندر نامهنوشتن کیکاووس به نزدیک شاه مازندران:
[جهاندار اگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی]
در این بیت، فردوسی حکیم (با رندی تمام) از زبان کیکاووس میفرمایند: اگر خداوند دادگر باشد، از فرمانش کی میشود سرپیچی کرد؟! (یعنی نمیشود.) و ممکن است بنابراین خوانندۀ جسور (استغفرالله!) با خودش بگوید: اگر خداوند دادگر نباشد، از فرمانش میشود سرپیچی کرد که قطعا اینطور نیست.
کیکاووس (ص ۴۶)
گفتار اندر نامهنوشتن کیکاووس به نزدیک شاه مازندران:
سزای تو دیدی که یزدان چه کرد (سزا: مجازات)
ز دیو و ز جادو برآورد گرد
کنون گر شدی آگه از روزگار
روان و خرد بادت آموزگار
همانجا بمان تاج مازندران
بدین بارگاه آی چون کهتران
که با جنگ رستم نداری تو تاو (تاو: تاب و توان)
بده باژ ناکام و ناکام ساو (باژ: باج؛ ساو: خراج، مالیات)
اگر گاه مازندران بایدت (گاه: تخت پادشاهی)
مگر زین نشان راه بگشایدت
وُگرنه چو ارژنگ و دیو سپید
دلت کرد باید ز جان ناامید
کیکاووسِ ناقلا بلایی که رستم (به کمک رخش) در هفت خانش، سر دیو سپید و دیگر گماشتگان شاه مازندران آورده است را قضای الهی و سزای شاه مازندران میداند. انگار بلایی که شاه مازندران سرِ او آورده است و شکست مفتضحانه و اسارت خودش، قضای الهی و سزای زیادهخواهی بیخردانهاش نبوده است. آیا خندهدار نیست کیکاووسی که خودش مقهور قضای الهی و ارادۀ خداوند شده است، شاه مازندران را که به ارادۀ خداوند او را به سزای زیادهخواهیاش رسانده است، سرزنش و نصیحت کند؟
کیکاووس (ص ۴۸)
پاسخ کوبندۀ شاه مازندران به نامۀ نیشدار و تهیدآمیز کیکاووس:
مرا پایگه زان تو برترست
هزارانهزارم فزون لشکرست
ز هر سو که دارند زی جنگ روی (زی: سوی، طرفِ)
نماند به سنگاندرون رنگ و بوی
بیارم کنون لشکری شیرفش (شیرفش: مانند شیر)
برآرم شما را سر از خواب خَوش
ز پیلان جنگی هزار و دویست
که بر بارگاه تو یک پیل نیست
از ایران برآرم یکی تیرهخاک
بلندی ندانند باز از مُغاک (مُغاک: گودال)
استفاده از آرایههای تشبیه، اغراق و طعنه (نیش و کنایه).
کیکاووس (ص ۴۹)
اغراق کیکاووس در مدح برّندگی زبان رستم:
پیامی کجا تو گزاری دِلیر (گزاری: برسانی)
بدّرد دل پیل و چنگال شیر
کیکاووس (ص ۴۹)
نامۀ تهیدآمیز و نیشدار کیکاووس به شاه مازندران در پاسخ جنگجویی بیباکانهاش:
اگر سر کُنی زین فزونی تَهی (فزونی: حرص، زیادهخواهی)
به فرمان گرایی بهسان رهی (رهی: بنده، چاکر)
وُگرنه به جنگ تو لشکر کشم
ز دریا به دریا سپه برکشم
روان بداندیش دیو سپید
دهد کرکسان را به مغزت نوید (نوید: مژده، بشارت)
در اینجا باز هم کیکاووسی که خودش با سرِ پر از غرور و مستیِ قدرت و به علت زیادهخواهی خودسرانهاش اسیر شاه مازندران شده است، شاه مازندران را به زیادهنخواهی و اطاعت بندهوار امر میکند؛ حال آنکه شاه مازندران نه زیادهخواه است و نه نافرمان، بلکه فقط از قلمرو و سلطنتش دفاع کرده است و میخواهد مهاجم زیادهخواه نافرمان را سرِ جایش بنشاند.
استفاده از آرایۀ طعنه (نیش و کنایه) و شگرد ناسازگویی (دهد کرکسان را به مغزت نوید).
کیکاووس (ص ۵۲)
طعنۀ صریح(!) فردوسی به کیکاووس (در دیدار رستم با شاه مازندران):
بدو داد پس نامور نامه را
پیام جهاندار خودکامه را (خودکامه: مستبد، خودسر)
در اینجا انگار فردوسیِ حکیم، کیکاووس را به علت تعرض خودسرانهاش به قلمروی شاه مازندران زباناً نواخته است و جداً موضعش را نسبت به این رفتار مستبدانه اعلام کرده است.
کیکاووس (ص ۵۳-۵۲)
پاسخ کوبنده و کنایهدار شاه مازندران به نامۀ تهیدآمیز و نیشدار کیکاووس:
براندیش و تخت بزرگان مجوی
کزین برتری خواری آید به روی
سوی گاه ایران بپیچان عِنان (گاه: تخت پادشاهی)
وُگرنه زمانت سرآرد سِنان (سِنان: نیزه)
که گر با سپه من بجنبم ز جای
تو پیدا نبینی سرت را ز پای
تو افتادهای بیگمان در گمان
یکی راه برگیر و بفکن کمان
چو من تنگروی اندرآرم به روی
سرآید تو را این همه گفتوگوی
پایان قسمت سوم
منبع
شاهنامه، بکوشش جلال خالقی مطلق، دفتر دوم، بنیاد میراث ایران، نیویورک ۱۳۶۹