لشکر فرشتگان تاریخ ساز " دختران شهید " زنان شهیده جانباز

لشکر فرشتگان تاریخ ساز
مادربزرگ پدرش را در سه چهار سالگی از دست داده بود. هر وقت صحبت از پدرش می شد اشک چشم هایش را پر می کرد . می گفت: پدرم را خیلی تار به یاد می آورم . کاش تصویر واضحی از او به خاطر داشتم . چهره ی پدرش را از ورای یک شیشه ی مه گرفته می دید .
سه‌شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۶
کد خبر :  ۱۳۷۷۵۹

مادربزرگ پدرش را در سه چهار سالگی از دست داده بود. هر وقت صحبت از پدرش می شد اشک چشم هایش را پر می کرد . می گفت: پدرم را خیلی تار به یاد می آورم . کاش تصویر واضحی از او به خاطر داشتم . چهره ی پدرش را از ورای یک شیشه ی مه گرفته می دید . می خواست بخار روی شیشه ی خاطراتش را پاک کند شاید چهره ی پدرش را بی هیچ خدشه ای واضح و روشن ببیند . مادربزرگم بیش از هشتاد سال سن داشت . شاید برای آدمی به این سن دیگر این مساله حل شده باشد . برای کسی که حالا نوه دارد و نتیجه . هیچکس حال مادربزرگ را درک نمی کرد ولی من می فهمیدم. من عجیب حرف مادربزرگ را می فهمیدم . برای اینکه آرامش کنم دست هایش را در دست هایم می گرفتم و می فشردم و می گفتم : می فهمم . مادربزرگ انگار که از حرفش پشیمان شده باشد دستم را می فشرد و می گفت : ولی خدا ارحم الراحمین است حتما عوضش را می دهد . داده . من هیچ خاطره ای از بابا ندارم جز عکسی که بر دیوار است و عکسهای دیگری در آلبوم . عکس خیلی کمی با لباس معمولی و در خانه دارد . اکثر عکس هایش عکس های دسته جمعی در جبهه است . او که شهید شد من یک ماه بعدش به دنیا آمدم . گاهی آرزو می کنم که کاش چند ماهی کاش یک سالی زودتر به دنیا می آمدم آن وقت ممکن بود عکسی با او داشته باشم . در آغوش او عکسی از ما بر می داشتنند . یا اصلا نه کاش گرمای آغوشش را هر چقدر هم یادم نیاید هر چقدر هم در هیچ عکسی نشانی از آن نباشد با من می ماند . برای همین به پدربزرگ پناه می بردم . یکی از روش هایم این بود که پدرم را در خواب ببینم . تا خودم را به آغوشش برسانم بیش از هزار خواب دیدم . یک محوطه ی باز می دیدم . انگار پدر به مرخصی آمده باشد با همان هیبتی که در عکس ها دیده بودم مرا می دید و آغوشش را می گشود من به سمت پدر می رفتم اما همیشه چیزی مانع می شد . یا طوفانی سخت یا دیواری که ناگهان از دل زمین می جوشید یا هر چقدر به سمت پدر می دویدم بهش نمی رسیدم . با گریه از خواب بیدار می شدم . یا خیس عرق می شدم . تا رسیدم به آن خواب که گاهی می بینم . یک خواب ثابت . الان توی کیف پولم عکسی از بابا هست . همیشه با خودم این عکس را این جا و آنجا می برم . هر وقت کودکی را با پدرش دست در دست در خیابان می بینم خوشحال می شوم . خوشحالم که در زندگی این بچه ها پدر حضور دارد . حرف بچه ها و پدرها را دوست دارم و ابراز محبت فرزندان به پدرهایشان را . اما گاهی حرفهایی می شنوم که به دلم چنگ می اندازد . یک روز در تاکسی راننده داشت به بغل دستی اش می گفت کاش پدرم در جبهه شهید می شد الان ما هم به نوایی می رسیدیم . حرفش آتشم زد . کسی چطور می تواند این حرف را راجع به پدرش بگوید! چطور آدمی به این سطح از آدمیت می رسد . نتوانستم تحمل کنم اما چیزی هم نخواستتم بگویم . وسط راه پیاده شدم و تا خانه پیاده آمدم و گریستم . یاد مادربزرگم افتادم که این اواخر داده بود طرحی خیالی از پدرش بکشند . به ذهنش فشار آورده بود همه خاطراتش را به مدد خواسته بود پرتره ای از پدرش کشیده بود . مادربزرگ جای خالی پدرش را با این نقاشی می خواست پر کند . بابا بزرگ _ به پدر مادر بزرگ بابایِ بزرگ می گفتیم _ شباهت عجیبی به پدر داشت . مادربزرگ گفت : آه خودشه . پدرمه . کودکی شده بود که گم شده باشد بعد در اوج ناامیدی ناگهان پدرش را یافته باشد. سیر که تابلو را نگاه کرد به گریه افتاد و گفت : آی روله روله .
#حسین_شکربیگی

#دختران_شهید
#کنگره_17000_زنان_شهیده_جانباز
#بنیاد_شهید_استان_ایلام
#حوزه_هنری_استان_ایلام
#فرشتگان_تاریخ_ساز

ارسال نظر