مادربزرگ پدرش را در سه چهار سالگی از دست داده بود. هر وقت صحبت از پدرش می شد اشک چشم هایش را پر می کرد . می گفت: پدرم را خیلی تار به یاد می آورم . کاش تصویر واضحی از او به خاطر داشتم . چهره ی پدرش را از ورای یک شیشه ی مه گرفته می دید . می خواست بخار روی شیشه ی خاطراتش را پاک کند شاید چهره ی پدرش را بی هیچ خدشه ای واضح و روشن ببیند . مادربزرگم بیش از هشتاد سال سن داشت . شاید برای آدمی به این سن دیگر این مساله حل شده باشد . برای کسی که حالا نوه دارد و نتیجه . هیچکس حال مادربزرگ را درک نمی کرد ولی من می فهمیدم. من عجیب حرف مادربزرگ را می فهمیدم . برای اینکه آرامش کنم دست هایش را در دست هایم می گرفتم و می فشردم و می گفتم : می فهمم . مادربزرگ انگار که از حرفش پشیمان شده باشد دستم را می فشرد و می گفت : ولی خدا ارحم الراحمین است حتما عوضش را می دهد . داده . من هیچ خاطره ای از بابا ندارم جز عکسی که بر دیوار است و عکسهای دیگری در آلبوم . عکس خیلی کمی با لباس معمولی و در خانه دارد . اکثر عکس هایش عکس های دسته جمعی در جبهه است . او که شهید شد من یک ماه بعدش به دنیا آمدم . گاهی آرزو می کنم که کاش چند ماهی کاش یک سالی زودتر به دنیا می آمدم آن وقت ممکن بود عکسی با او داشته باشم . در آغوش او عکسی از ما بر می داشتنند . یا اصلا نه کاش گرمای آغوشش را هر چقدر هم یادم نیاید هر چقدر هم در هیچ عکسی نشانی از آن نباشد با من می ماند . برای همین به پدربزرگ پناه می بردم . یکی از روش هایم این بود که پدرم را در خواب ببینم . تا خودم را به آغوشش برسانم بیش از هزار خواب دیدم . یک محوطه ی باز می دیدم . انگار پدر به مرخصی آمده باشد با همان هیبتی که در عکس ها دیده بودم مرا می دید و آغوشش را می گشود من به سمت پدر می رفتم اما همیشه چیزی مانع می شد . یا طوفانی سخت یا دیواری که ناگهان از دل زمین می جوشید یا هر چقدر به سمت پدر می دویدم بهش نمی رسیدم . با گریه از خواب بیدار می شدم . یا خیس عرق می شدم . تا رسیدم به آن خواب که گاهی می بینم . یک خواب ثابت . الان توی کیف پولم عکسی از بابا هست . همیشه با خودم این عکس را این جا و آنجا می برم . هر وقت کودکی را با پدرش دست در دست در خیابان می بینم خوشحال می شوم . خوشحالم که در زندگی این بچه ها پدر حضور دارد . حرف بچه ها و پدرها را دوست دارم و ابراز محبت فرزندان به پدرهایشان را . اما گاهی حرفهایی می شنوم که به دلم چنگ می اندازد . یک روز در تاکسی راننده داشت به بغل دستی اش می گفت کاش پدرم در جبهه شهید می شد الان ما هم به نوایی می رسیدیم . حرفش آتشم زد . کسی چطور می تواند این حرف را راجع به پدرش بگوید! چطور آدمی به این سطح از آدمیت می رسد . نتوانستم تحمل کنم اما چیزی هم نخواستتم بگویم . وسط راه پیاده شدم و تا خانه پیاده آمدم و گریستم . یاد مادربزرگم افتادم که این اواخر داده بود طرحی خیالی از پدرش بکشند . به ذهنش فشار آورده بود همه خاطراتش را به مدد خواسته بود پرتره ای از پدرش کشیده بود . مادربزرگ جای خالی پدرش را با این نقاشی می خواست پر کند . بابا بزرگ _ به پدر مادر بزرگ بابایِ بزرگ می گفتیم _ شباهت عجیبی به پدر داشت . مادربزرگ گفت : آه خودشه . پدرمه . کودکی شده بود که گم شده باشد بعد در اوج ناامیدی ناگهان پدرش را یافته باشد. سیر که تابلو را نگاه کرد به گریه افتاد و گفت : آی روله روله .
#حسین_شکربیگی
#دختران_شهید
#کنگره_17000_زنان_شهیده_جانباز
#بنیاد_شهید_استان_ایلام
#حوزه_هنری_استان_ایلام
#فرشتگان_تاریخ_ساز