شاگرد خیاط

شاگرد خیاط
حکایتی از رساله دلگشا، اثر عبید زاکانی
شنبه ۱۳ دی ۱۳۹۹ - ۰۱:۳۸
کد خبر :  ۱۳۵۷۲۹

جحی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود.

 

جحی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی.

 

گفت: من با آن چه کار دارم؟

 

چون استاد برفت، جحی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.


استاد بازآمد، وصله طلبید، جحی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقی تو دانی.

ارسال نظر