طنزشناسی کتاب مستطاب «آبنبات پسته‌ای»، قسمت دوم

طنزشناسی کتاب مستطاب «آبنبات پسته‌ای»، قسمت دوم
یادداشتی از محمد حسن صادقی
شنبه ۰۲ فروردين ۱۳۹۹ - ۲۱:۰۴
کد خبر :  ۱۰۸۷۵۴

 

 

معرفی تعدادی از ابزارها و شگردهای طنزپردازی به کار رفته در کتاب

 

2) فنون غیرلفظی

فنونی که مادۀ اصلی سازندۀ شوخی در آنها لفظ نیست، بلکه معنا یا نحوۀ بیان مضمون (محتوای سخن) است فلذا با تغییر لفظ و جایگزینی آن با مترادف‌ها (الفاظ هم‌معنی) یا حتی ترجمه به زبان دیگر، شوخی از بین نمی‌رود‌. از همین رو خیلی‌ها، فنون‌ غیرلفظی را «فنون معنوی» می‌نامند.

 

  • غافلگیری: مادر همۀ شوخی‌هاست‌ و در واقع همان رودست‌خوردن است. از ابتدای سخن به نظر می‌رسد چیزی عادی و آشناست ولی در آخرین سطر یا کلمه، چیزی غیرمنتظره می‌آید و غافلگیرمان می‌کند. در حالت غافلگیری، مخاطب با خواندن مقدمه‌چینی طنزپرداز (که همان اطلاعات لازم شوخی است) فکر می‌کند آخرِ قضیه سرراست و معلوم است و آن را می‌داند، اما وقتی آخر حرف طنزپرداز را می‌خواند، جا می‌خورد و خنده‌اش می‌گیرد. ستون اصلی همۀ آثار موفق طنز، همین اصل غافلگیری است. دو شگردی که اغلب از آن استفاده می‌شود تا خواننده جا بخورد یا غافلگیر شود، یکی گمراه‌ یا منحرف‌ کردن ذهن خواننده و فرود آوردن ضربه به او (یا به دام‌ انداختن او) و دیگری تناقض‌گویی است.

 

  • [آقابرات] به قول آقاجان با «بی‌هیچ‌چی» روزه گرفته بود. جوری راه می‌رفت که آدم گمان می‌کرد تا افطار دود شده، رفته هوا. با آن حال و روز، اگر با حلزون مسابقه می‌داد، قطعاً برنده می‌شد. پس توقع دارید آدم از حلزون ببازد؟

 

  • آقاجان قبل از اینکه روزه‌اش را باز کند، نماز خواند. ما هم صبر کردیم تا نمازش تمام شود و بیاید تا چای سوم را با هم بخوریم!

 

  • [بی‌بی به مامان:] عروس‌جان، موهام سفید شده، ولی هنوز مثل جوانیم قوّت دارم. همین پسته‌ای که من با دندان مصنوعیم مشکنم، جواناشنم نِمِتانن. تازه، خودت دیدی که هنوز خودم سرحالم و مِتانم همۀ کارامِ به بقیه بگم برام انجام بدن.

 

  • قبل از اینکه دایی مشت اول را [به شکم آقانعمت] بزند، آقانعمت گفت: «محکم بزن، نترس!» دایی می‌دانست اگر محکم بزند، باید قید دامادشدن را بزند؛ اما اگر محکم‌ نزند، باز هم باید قید دامادشدن را بزند.

 

  • تصمیم گرفتم تا وقتی بزرگ نشده‌ام، دریا و افسانه و همۀ این چیزها را تا پیش از پایان دانشگاه و خدمت سربازی‌ام فراموش کنم و بعد از اینکه برای خودم کسی شدم، ان‌شاءالله با توافق طرفین و رضایت خانواده و بدون اطلاع آنها، با هر دو عروسی کنم!

 

  • [دایی‌اکبر:] آقات زمینشِ فروخت، ماشین خرید! [محسن:] اون که مگفت چون به فکر مایه، زمینِ برای آیندۀ ما گذاشته. [دایی‌اکبر:] اتفاقاً وقتیَم که داشت مفروخت‌ بازم به فکر شما بود؛ چون وقتی امضا مکرد مگفت دیگه همه‌تان برین به قَبِر.

 

  • بی‌بی برای اینکه به غلامعلی دلداری و قوت قلب دهد، گفت: «پسرخاله‌جان، زیاد خودتِ چی نکن. خا... مردا که تنها و‌ بیکار مِشن، اولش مریض مِشن، بعدش زمینگیر مِشن؛ ولی خا خوبیش اینه که زیاد سختی نمکشن، چون زود ممیرن.»

 

  • عاقبت به این نتیجه رسیدم باید هر دو [دختر] را فراموش کنم و فعلاً مثل یک دانش‌آموز خوب، حسابی درس بخوانم و در کنکور موفق شوم و برای خودم کسی شوم و وضع و اوضاعم هم خوب شود تا در آینده بتوانم ان‌شاءالله هر دو را بگیرم!

 

  • نامه (به افسانه) را این‌طوری شروع کردم: «می‌دانم اگر مردی در راه عشق با صداقت کامل قدم بگذارد، حتی کسی مثل صغراباجی (پیرزن) هم به او جواب مثبت نخواهد داد.»

 

  • وقتی بحث هزینۀ درمان محمد شد، آقاجان به مامان گفت: «خداییش محسنم شاهده، وضع بازار خیلی خرابه؛ ولی برای محمد هر چقدر شد به جهنم!»

 

 

  • اغراق (بزرگنمایی): یعنی گنده‌کردن یک واقعیت یا بزرگتر از اندازه نشان‌دادن چیزی واقعی. چون هر دستکاریِ این‌گونه در واقعیت برای ما تازگی دارد و جذاب و بامزه است، به آن می‌خندیم. این فن از قدیمی‌ترین فنون طنزنویسی و از ارکان اصلی طنز است و تقریباً همه از آن استفاده می‌کنند. طنزپرداز می‌تواند مبالغه کند؛ یعنی در شرح اتفاقات، در توصیفات و تشبیهات یا در اندازۀ چیزها، با بزرگنمایی واقعیت، پیازداغ مطلب را بیشتر و آدمها، اتفاقات، ارقام، اشیا و کلاً هر چیزی را گنده (بزرگ) کند و وقایع و حقایق را به طرزی آشکار، دستکاری یا تحریف بامزه و طنزآمیز کند.

 

  • اگر من از تشنگی می‌مردم، [ملیحه] امکان نداشت برود حتی یک لیوان آب برایم بیاورد.

 

  • بعضی‌وقتها [بی‌بی] یادش می‌رفت غذا روی گاز است و ضخامت لایۀ ته‌دیگ از حجم کل قابلمه هم بیشتر می‌شد.

 

  • توی خانۀ آنها (خانۀ سعید اینا) در هر ردۀ سنی یک بچه داشت سرِ پستانک یا شیشۀ شیر با یک بچۀ دیگر دعوا می‌کرد.

 

  • احساس کردم اگر مراقب بچه‌ها نباشیم... خوابم به جای آینده‌ای دور، به‌صورت قریب‌الوقوع با جشن عروسی احسان و مهدیس (خردسال) در مهد کودک تعبیر می‌شد.

 

  • برف همه‌جا را سفید کرده بود.‌.. [اما مقدار برف نشسته بر زمین آن‌قدر کم بود که] فقط رد جای کفشم روی برف باقی می‌ماند. آقابرات از ترس اینکه مبادا سرما بخورد، مثل مومیایی‌ها خودش و صورتش را پیچیده بود. آن‌قدر لباس پوشیده بود که اگر همین‌طوری می‌رفت قطب جنوب، گرمازده می‌شد. برای اینکه یک‌وقت سُر نخورد، فقط کم مانده بود زیر کفشهایش هم زنجیر چرخ وصل کند. مثل زنهای حامله با احتیاط راه می‌رفت و اگر با همین سرعت راه‌می‌رفت، آخر زمستان به خانه‌شان می‌رسید. سعی کردم دستش را بگیرم و به او کمک کنم اما نپذیرفت. ... از آقای حلزون خداحافظی کردم.

 

  • بی‌بی برای اینکه عذاب وجدان نداشته باشد و چشممان به او نیفتد، توی آشپزخانه نشسته بود، چادرش را هم جلوی صورتش کشیده بود و مثل آتقیِ سریال آئینۀ عبرت یواشکی داشت چایی می‌خورد‌. می‌خواست کسی نفهمد دارد می‌خورد؛ اما فکر نمی‌کرد صدای هورت‌کشیدنش تا سر کوچۀ سیدی هم می‌رود.

 

  • [دایی‌اکبر] برای اینکه دل ملیحه را به‌دست بیاورد گفت: دایی‌جان، اگه با این پسره ازدواج کردی و‌ یک‌وقت اذیتت کرد، چون از تو قد پست‌تره (کوتاهتره)، برای اینکه تنبیهش کنی‌ بذارش روی کابینت تا دیگه نتانه بیاد پایین.

 

  • آقاجان می‌خواهد جماعت سوگوار را سوار وانت کند تا به معصوم‌زاده (قبرستان) ببرد، اما حتی عزرائیل هم جرأت نمی‌کند سوار شود.

 

  • به خاطر بوی کبابی که در کوچه پیچیده بود، دیگر حتی سلولهای قوزک پایم هم داشتند هورمونهای چشایی ترشح می‌کردند.

 

  • [دایی‌اکبر:] خداییش من صد سالَم مجرد بمانم به کسی مثل این دختر چاقه (سودابه) نگاه هم نمکنم. یک شکم بزایه طول و عرضش با هم برابر مِشه.

 

  • [آقاجان:] آقای دکتر (خواستگار ملیحه) شما که غریبه نیستین، این (محسن) یک نفسوکیه که نمدانم به کی رفته. برای خوردن ساندویچ و این‌جور چیزا هر کاری بگی از دستش برمیاد. مترسم وقتی پیر شدم و به اختیار خودم نبودم، کلیه‌مِ دربیاره ببره بفروشه خرج شکم وامُنده‌ش کنه.

 

  • همه‌جای وانت صدا می‌داد به جز بوقش. به‌جز درِ داشبوردش هم به هرجایش که دست می‌زدی، باز می‌شد. حق با دایی بود که گوسفند برایش [قربانی‌کردن] صرف نمی‌کرد؛ اما برای آن وانت قراضه، خروس که هیچی، چغوک (گنجشک) هم زیاد بود.

 

  • [دایی‌اکبر اگر اوضاع خراب می‌شد،] از ترس مامان حتی به قتل ناصرالدین‌شاه هم اعتراف می‌کرد.

 

  • [پسر گامبو] آن‌قدر چاق بود که وقتی روی زین نشست، زین دوچرخه گم‌ شد.

 

  • حتی اگر همۀ درهای وانت دایی باز باشند و رویش هم نوشته باشند «جهت رفاه سارقین عزیز‌، این خودرو فاقد قفل و هرگونه امکانات حفاظتی است»، باز هم اتفاقی برای وانت نمی‌افتد.

 

  • زیر درخت چنار کنار استخر، آقانعمت مثل گاندی حوله‌ای به دور خودش پیچیده بود، اما هیکل گاندی در برابر او مثل آرنولد بود.

 

  • آن‌طور که دایی به موهایش دست می‌کشید و به آنها افتخار می‌کرد، ادیسون به اختراعاتش افتخار نمی‌کرد.

 

  • [دایی‌اکبر] به خاطر کچل‌شدنش حاضر بود بدون شلوار به خیابان بیاید اما بدون کلاه نیاید.

 

  • توی در و همسایه، قضیۀ بی‌بی و غلامعلی از قضیۀ فیثاغورس هم معروفتر شده بود.

 

  • خوشبختانه توی بجنورد تعداد تاکسی‌تلفنی‌های سرگردان در خیابان، از تعداد جمعیت مردم شهر هم بیشتر بود و هنوز هم هست.

 

  • توی خانۀ آقای اشرفی‌ یکی‌دو تا قوطی خالی همان مدلی (قوطی نوشابه‌های خارجی) که حسابی بوی آمپول می‌داد دیده بودم؛ اما اینجا (پشت پاترول آقاحشمت) تعدادشان آن‌قدر زیاد بود که اگر درشان را باز می‌کردم و در آب بِش‌قارداش (استخر آب‌معدنی معروفی در بجنورد) خالی می‌کردم، همه شناگران و ماهی‌ها به گیج‌ماهی تبدیل می‌شدند‌.

 

  • احساس می‌کردم وقتی کلاه می‌گذارم، حتی مادر فولادزره هم اگر در دوران بارداریش مرا ببیند، رویش را برمی‌گرداند تا فرزندش شبیه من نشود.

 

  • مامان آن‌قدر با تلفن حرف می‌زد که گوشی داغ می‌شد.

 

  • [مأمورها] وقتی از توی جیبهایش (غلامعلی‌نفتی) معدن شکلات‌ها (قره‌قوروتهای تریاک‌نما) را پیدا کردند، احساس کردند زینال بندری را گرفته‌اند‌‌.

 

  • بی‌بی وقتی شنید خطر دیگر کاملاً رفع شده و خوشبختانه وضعیت غلامعلی به روال عادی برگشته، «خدا رِ شکر»ی گفت که فکر کنم اگر نظامی گنجوی آن را شنیده بود، به‌جای لیلی و مجنون از بی‌بی و غلامعلی می‌نوشت.

 

  • [دایی‌اکبر:] ملیحه‌جان، ... نه اینکه دکتر (خواستگار ملیحه) بد باشه ها ... ولی ... خدایی آقای دکتر‌ دو برابر قد سِرندی‌پیتی بود! من نمدانم چه‌جوری توی رختخواب جا مشه. برعکس اون قبلی (خواستگارِ قدکوتاه‌ قبلی)، این یکی اگه یه روز از دستت عصبانی بشه و تو رِ بذاره بالای کمد، مخوای چی کار کنی؟

 

  • هرچند می‌دانستم در آن لحظه برای آقاجان رسیدن به حساب‌کتاب‌ها حتی از احتمال مبتلاشدن من به سنگ کلیه هم مهمتر است، اما الکی دلم را گرفتم و بهانۀ دستشویی را آوردم.

 

  • از دست و پا‌ درآمدم تا بی‌بی همه را با خاک یکسان نکند. استرسم از لحظات خنثی‌کردن مین هم بیشتر شده بود.

 

  • [مامان] آن‌قدر عصبانی بود که همان بلایی را که سرِ کله‌پاچه می‌آوریم، می‌خواست سرِ من بدبخت بیاورد.

 

  • مینی‌بوس طبر (روستایی در حوالی بجنورد) همیشه بیشتر از ظرفیت خود مسافر سوار می‌کرد و آنها را به‌زور جا می‌داد و علاوه بر راهرو و روی باربند، حتی اگر درِ داشبورد را باز می‌کردی، می‌دیدی یک مسافر توی آن قنجیر (فشرده) نشسته است.

 

  • [سیماخانم: این دخترم سودابه] چون زیاد درس مِخوانه و تحرک نداره، فعلاً یک‌کم تپل شده. البته آدم اگر ده سال هم پشت کنکور می‌ماند و فقط می‌خورد، هیکلش آن‌قدر نمی‌شد.

 

  • آقانعمت آن‌قدر ورزش نکرده بود که احساس کردم با هر حرکت نرمشی، یکی از تاندونهایش دارد درمی‌رود.

 

  • دایی چشمهایش را بست تا کمتر بترسد. دانه‌های ریز عرق روی پیشانی‌اش جوانه می‌زدند. صورت آقانعمت هم برافروخته شده بود و سوراخهای بینی‌اش مثل گاوهای مسابقه داشتند با سرعت باز و بسته می‌شدند. آقانعمت تمام قدرت چندین و چندسالۀ خود را جمع کرد و با تمام قوا به دایی ضربه زد. دایی که اصلاً چشمش را باز نکرده بود، خیلی جدی گفت: «محسن، بذار خودِ جناب سرهنگ بزنه!» برخلاف انتظار، ضربۀ آقانعمت در حدی بود که اگر به خمیر نانوایی می‌کوبید، مشتش در آن فرو نمی‌رفت. رنگ آقانعمت پرید، اما چون نمی‌خواست کم بیاورد، برخلاف قرار قبلی، دوباره خود را آمادۀ مشت‌زدن کرد. دایی که حالا فهمیده بود ضرب دست آقانعمت چقدر است، خودش داوطلبانه دوباره ایستاد تا مشت بخورد... آقانعمت کتش را درآورد تا بهتر بتواند بزند. آستینش را هم بالا داد. ساعد و مچ دست نحیفش از دستۀ دوچرخه هم باریکتر بود. با اینکه می‌گفت قبلا گونگ‌فو و به‌قول خودش «کاراتا» هم کار کرده است، اما هیکلش آن‌قدر نحیف بود که حتی در بازی شطرنج هم موقع برداشتن مهره‌ها احتمال دررفتن دیسک کمرش وجود داشت. معلوم بود که راست می‌گفته قبلاً میل می‌زده، اما احتمالاً به‌جای میل باستانی، میل بافتنی می‌زده است!

 

  • [کراوات دامادی آقای اشرفی] آن‌قدر پهن بود که کل قفسۀ سینه‌ام را می‌پوشاند.

 

  • همۀ دوست‌های دایی یک مدل شلوار سندبادیِ خمره‌ای پوشیده بودند که از شلوار کردی آقاجان و دامن بی‌بی هم گشادتر بود.

 

  • [آقای اشرفی:] اِ، اون چیه از خودت آویزان کردی؟ [محسن:] کراواته دیگه! مدانم، ولی چرا انقدر بلنده؟ خواستم بگم پایینشِ بدی توی شورتت بهتره، ولی مبینم که به جورابتم مرسه!

 

  • موفق شدم نوار را عوض کنم و با این کار، جان بسیاری از مهمانها را که داشتند از شدت خنده، جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کردند، نجات بدهم.

 

 

  • تشبیهات بامزه: تشبیه افراد، اشیا یا وقایع به چیزهای خنده‌دار و بامزه. مثال: عین تفلون، نچسب بود؛ مثل سیبی بودن که از وسط گاز زده باشی؛ حیف نیست چشماتو گذاشتی پشت ویترین؟؛ میشه یه دِیقه اون لنگه‌دمپایی رو نجَوی و به حرفام گوش بدی؟؛ کاشکی اون شلوار آستین‌کوتاه رو نمی‌پوشیدی؛ قیافه‌ش با داعشیا مو نمی‌زد؛ یه جومه‌شِندِره داشت عینهو آستینِ رنگرزا؛ اینترنت هندلی؛ ابروی پاچه‌بزی؛ موبایل نفتی.
  • احساس کردم این آهِ دایی است که مرا گرفته‌! به «دامبو»‌شدن او خندیدم، اما حالا خودم شبیه «جیمبو» شده بودم. احتمالاً موقع عروسی ملیحه، قوم و خویش‌های طرف داماد با دیدن من و دایی فکر می‌کنند با دار و دستۀ «نخستین‌ها» وصلت کرده‌اند.

 

  • [مامان:] چرا عین مرغای کُرچ نشستی توی خانه؟
  • چون یقۀ کاپشنم را بالا داده بودم، پیش خودم تصور می‌کردم شبیه «کمیسر مولدُوان» شده‌ام؛ اما ... توی شیشۀ یکی از مغازه‌ها نیمرخ خودم را برانداز کردم، دیدم بیشتر شبیه «آتقیِ» سریال آیینۀ عبرت شده‌ام.

 

  • [خانم کریمی‌نژاد] صورتش را جلوتر آورد و گردنش را کج کرد تا با دقت، میزان‌شدن شاهین ترازو را ببیند. چون چند دانه برنج روی کفۀ ترازو مانده بود، احساس کردم الان عین مرغ به آنها نوک می‌زند.

 

  • یکی دو تا مهرۀ چرتکه مثل آتش‌نشان‌ها از میلۀ خود سُر خوردند و پایین آمدند؛ یعنی اینکه تخفیف انجام شده است.

 

  • آن‌قدر غذا (سحری) خورده بودم که مثل ماری که یک حیوان بزرگ را بلعیده باشد، ‌تا صبح به خود پیچیدم تا غذا کمی پایین برود.

 

  • منیژه‌ خانم همسر آقای اشرفی که طبق معمول برای فضولی، هر یک ساعت مثل «پرندۀ ساعت» کله‌اش را از لای در بیرون می‌آورد تا کوکو بگوید، سرش را از لای درِ خانه بیرون آورد و با دیدن من گفت: «محسن! تو که همه‌اش توی کوچه‌ها پلاسی، اشرفی رِ ندیدی؟»

 

  • بی‌بی با اینکه چشمش به‌طرف تلویزیون‌ بود، اما مثل من آنتن گوشش را با بوستر (تقویت‌کنندۀ آنتن) به‌طرف دهان مامان و آقاجان تنظیم کرده بود.

 

  • من و غلامعلی مثل چیچو و فرانکو سرِ کوچۀ برق منتظر ماندیم.

 

  • دایی سرِ صبح می‌گفت که می‌خواهد شبیه «رامبو»‌ شود؛ اما حالا با آن گوشهای از جمجمه درآمده، شبیه «دامبو» شده بود.

 

  • موضوع را به محمد گفتم. قیافه‌اش مثل لبخند ژوکوند مرموز و مبهم شد و از قیافه‌اش نمی‌توانستم بفهمم که آیا الان می‌خواهد به من سیلی بزند یا پشت‌گردنی.

 

  • همزمان با صدای ربّنا، مامان توی استکانها چای ریخت. ملیحه که طبق برنامۀ اذان تا اذان خوابیده بود، تازه از خواب بیدار شد و با قیافه‌ای شبیه مرده‌های متحرک، به جمع ما پیوست. مثل دونده‌هایی که برای شروع مسابقۀ دو منتظر شنیدن سوت داور باشند، منتظر اذان بودیم.

 

  • چای، مثل آبی که توی جوبه‌های (جوی‌های) کویر روان می‌شود، توی تمام رگهایم جاری می‌شد.

 

  • قبل از اینکه [آقاجان] تخمه را توی دهانش بگذارد، داد زدم: «روزه‌ای ها!» مثل کسی که بمب عمل‌نکرده توی دستش مانده، بلافاصله تخمه را انداخت زمین.

 

  • [آقاجان] مثل عکس عاقبت نسیه‌فروش، روی مبل نشسته بود.

 

  • آقاجان در حالی‌که که حوله‌اش را مثل سردارهای رومی سریالِ «راه قدس» دورِ خودش پیچیده بود، به سرعت از حمام بیرون آمد.

 

  • تعطیلاتِ عید مثل همیشه به‌سرعت حمام‌رفتن دمِ عیدِ آقاجان در چشم‌ برهم‌ زدنی تمام شد؛ برعکس روزهای مدرسه که مثل حمام‌ رفتن بی‌بی طول می‌کشید.

 

  • گامبوجان که دردش آمده بود، مثل یک بچه‌خرسِ گریزلی ناله کرد.

 

  • موقع دادن پول (هزار تومانی) انگار داشتم با دست خودم پارۀ تنم را جدا می‌کردم.

 

  • صدای ضبط ماشین آن‌قدر زیر و بی‌کیفیت بود که صدای همۀ خواننده‌ها را مثل صدای معلم مدرسۀ موشها پخش می‌کرد.

 

  • هیکلش خیلی لاغر بود و کتی که پوشیده بود، گشاد به نظر می‌رسید. عین اینکه لورل کتِ هاردی را بپوشد.

 

  • دایی‌اکبر دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و مثل شیلنگ آبی که یک‌دفعه با فشار باز شود، از کنترل خارج شد و قهقهه زد.

 

  • صغراباجی صورتش را برگرداند و با گفتن «خاک به سَرِم»، چادرش را جلوی صورتش گرفت. ظاهراً در مسیر نگاه صغراباجی، روی یکی از صخره‌های سنگی، پیرمردی مثل مجسمه‌های میکل‌آنژ دراز کشیده بود و داشت با نور خورشید خودش را خشک می‌کرد.

 

  • دُمش (سگ آقای اشرفی) عین برف‌پاک‌کن ماشین، تندتند به طرفین تکان می‌خورد.

 

  • [بی‌بی:] گوشام مثل خوابم مِمانه؛ بعضی وقتا سنگینه، ولی بعضی وقتا سبکه!

 

  • آقاجان بنا به سفارش مامان، با خوشروییِ کاذب مثل پدر هانیکو به آنها (خانوادۀ خواستگار ملیحه) لبخند زد.

 

  • دو تا دختر که مانتوهای اپل‌دار گشاد خردَلی‌رنگ پوشیده بودند و خودشان با آن لباس شبیه مونگای کارتونِ بنر بودند، به دایی (که کچل‌شده بود) خندیدند و دایی بیشتر شرمنده شد.

 

  • اعتراف پیش آقاجان مثل زایمان طبیعی بود. تا همان لحظه فشار زیادی به آدم وارد می‌شد و موقع اعتراف هم انواع تنبیه فیزیکی و بدنی در دستور کار قرار می‌‌گرفت؛ اما همه چیز همانجا تمام می‌شد و آدم خلاص می‌شد. اعتراف پیش مامان مثل سزارین بود. اولش کمی سر و صدا می‌کرد که قابل ‌تحمل بود. بعد هم نهایتاً یکی‌دوتا ضربه می‌زد؛ اما چون دلش نمی‌آمد، مثل ضربه‌های آقانعمت از آب درمی‌آمد. اما بعداً آن‌قدر به آدم سرکوفت می‌زد و موضوع را بارها و بارها جلوی همه یادآوری می‌کرد که جایش تا مدتها درد می‌کرد و آدم ترجیح می‌داد دفعۀ بعد حتی اگر قرار باشد نوزاد ده‌کیلویی هم بزاید، برود سراغ آقاجان. اعتراف به ملیحه مثل زایمان زودرس بود. از همان جملۀ دوم اعتراف، آن‌قدر گیر می‌داد و سرکوفت می‌زد که آدم را پیش از تمام‌شدن اعتراف، به غلط‌کردن می‌انداخت. اعتراف به بی‌بی هم دربارۀ هر اتفاق دیگری می‌توانست مثل زایمان در آب باشد، اما این‌دفعه با توجه به حساسیت موضوع و بازشدن پای غلامعلی، مثل زاییدن چندقلو بود.

 

  • چند بچۀ کوچک روی زمین و جلوی میز نشسته بودند و با حسرت به ملودیکا (که سودابه در حال نواختنش بود) نگاه می‌کردند. مثل شیپورچی کارتن پسر شجاع، چشمهایشان برق می‌زد و از قیافه‌شان معلوم بود می‌خواهند در یک لحظه، خفکی (یواشکی) شاسی‌های آن را فشار دهند و فرار کنند.

 

  • محمد و احسان کت‌وشلوار پوشیده بودند؛ محمد شبیه ذوزنقه شده بود و احسان هم شبیه مکعب‌مستطیل کوچک.

 

  • قدرت‌پلنگ برای اینکه به آقاجان ثابت کند قدرت از علم برتر است و آقاجان در انتخاب داماد خودش اشتباه کرده است، مثل داداش‌کایکو دستمال قدرتش را بست و جعبۀ بشقابها را تنهایی برداشت.

 

  • پولهایی که روی سر عروس و داماد ریخته شدند، مثل برفی که در گرما ببارد قبل از رسیدن به زمین ناپدید شدند.

 

  • قدرت‌پلنگ با اینکه هیکلش شبیه ببرِ کارتون دهکدۀ حیوانات بود، اما موقع رقصیدن چنان حرکات ظریفی از خودش ارائه می‌داد و به قول دایی «ریز می‌آمد» که خودش فکر می‌کرد فلورتیشیای کارتون گالیور است.

 

  • دایی‌ و قدرت‌پلنگ به‌زور دست آقای دکتر (داماد) را گرفتند تا خارجی برقصد. جمعیت هم که برای دیدن ضایع‌شدن یک‌ نفر دیگر سر از پا نمی‌شناخت، با تشویقهای خود دکتر را «هو دادند» (تحریک کردند) تا برود وسط. ... آقای دکتر حسابی از خجالت قرمز شده بود، اما به خاطر جَوسازی جمعیت و تشویقهای خانمان‌سوز آقانعمت، یک‌دفعه جوگیر شد و در یک حرکت ضربتی، کتش را درآورد تا با آهنگ «جیمی جیمی»‌ برقصد. قبل از اینکه بتوانم آهنگ را عوض کنم، آقای دکتر به دایی و قدرت‌پلنگ ملحق شد و هر سه با حرکات انتحاری خود، موجب انبساط خاطر جمع شدند. دایی‌اکبر که دید دست و پا زدن‌های آقای دکتر به‌خاطر لِنگ و پاچۀ بلندش بیشتر به چشم می‌آید، برای جلب توجه، پاهایش را مثل هلی‌کوپترِ توی هوا چرخاند؛ اما حرکتش بیشتر شبیه یک هواپیمای ملخی در حال سقوط بود. قدرت‌پلنگ هم مثل یک آدم‌آهنی روغن‌کاری‌نشده اداهایی درمی‌آورد که اگر آدم‌آهنی‌ها او را می‌دیدند، برای جبران آبروی از دست‌رفته‌شان، مثل فیلم ترمیناتور او را در کورۀ ذوب آهن می‌انداختند.

 

  • یکی از زنهایی که قیافه‌اش مثل دایۀ ناصرالدین‌شاه بود و دمِ در مراقب بود که هیچ مردی وارد زنانه نشود، نگذاشت بروم داخل.

 

  • دایۀ ناصرالدین شاه (دربان قسمت زنانه) با التماس مرا صدا زد و گفت: «گوسفند (مخصوص قربانی) رفته توی مجلس زنانه.» بلافاصله مثل سوپرمن به طرف خانه دویدم.

 

 

  • توصیفات خنده‌دار و بامزه: به جای توصیف خشک و خالی، از زبان تصویری، طنزآمیز، بامزه و آمیخته با تشبیه و استعاره و تشخیص (جان‌بخشی به اشیا) استفاده کردن. مثال: «یه جوری دودِ سیگارشو بیرون می‌داد که هر آن ممکن بود به جرم رانندۀ دودزا متوقف و به پارکینگ پلیس منتقلش کنن.»، «جوری با هم کشتی می‌گرفتن که نمی‌شد تشخیص داد چند نفرن؟!»

 

  • بی‌بی از حمام درآمد. آن‌قدر خودش را کیسه کشیده بود که رنگش با قبل از حمام‌رفتن صدوهشتاد درجه فرق کرده بود. صورتش قرمز شده بود و هنوز از روی پوستش، مثل آتشفشان‌های نیمه‌فعال، بخار درمی‌آمد. آن‌قدر توی حمام مانده بود که احساس کردم ششهایش با محیط حمام سازگار شده و به آبشش تبدیل شده‌اند و حالا که بیرون آمده، ممکن است با کمبود اکسیژن مواجه شود‌.

 

  • به خاطر پرحرفی از آرواره‌هایش (ملیحه) داشت بخار درمی‌آمد.

 

  • [آقاجان] برای خودش ترانۀ «عزیز بشین به کنارم» را با سوت می‌زد؛ اما چون به‌خاطر روزه لبهایش خشک شده بود، به ‌جای صدای سوت، فقط صدای فوت درمی‌آمد.

 

  • مریم درِ قابلمه را برداشت و محتویاتش را یک لحظه با چشمهایش رصد کرد.

 

  • فهمیدیم که [آقابرات] دور روز است بدون سحری روزه گرفته... فهمیدیم افطار هم چیز خاصی نخورده؛ به قول کتاب علوم، انگار این دو روز با فتوسنتز زنده مانده است.

 

  • درِ یخچال [خانۀ آقابرات‌] را که باز کردم، آدم را یاد شِعب ابی‌طالب می‌انداخت؛ چون فقط دو حبه‌انگور روی یکی از طبقه‌های خالی افتاده بودند و یک کاسۀ روحی آبِ یخ هم توی جایخی به چشم می‌خورد. می‌توانست از یخچالش به‌عنوان جاکفشی استفاده کند. از نوشته‌های روی کاسه معلوم بود آن را از مسجد برای حلیم گرفته و کاسه‌اش را پس نداده است. آن‌قدر یخ زده بود که به جزئی از دیوارۀ جایخی تبدیل شده بود و حتی اگر یخهای سیبری ذوب می‌شدند، یخ آن به این زودی آب نمی‌شد.

 

  • بخاری که از ماشین [جوش‌آورده] بیرون می‌آمد، از دور مشخص بود. حدس زدم احتمالاً خودِ وانت با مشاهدۀ رانندگی آقاجان، دود از کله‌اش درآمده است.

 

  • آقاجان بدون توجه به حرف آقابرات (که می‌گفت میل ندارد) به من گفت: «محسن! بدو براش کیک و آب‌میوه بگیر؛ این الانه که ضعف کنه جنازه‌ش بمانه رو دست ما.» آقابرات با شنیدن این جمله، همان نصف توانی هم داشت، از بدنش تصعید شد.

 

  • بی‌بی وضو گرفت و با چهره‌ای روحانی و گامهایی آهسته، به‌طرف سفره [افطار] آمد. نه تنها خودش هم باورش شده بود که روزه است، بلکه حتی فرشته‌ها هم ممکن بود با دیدن او به اشتباه بیفتند و ثواب کل اهالی کوچۀ سیدی و محلۀ صدرآباد را برای او بنویسند.

 

  • از لحظه‌‌ای که سیماخانم گفت برای سودابه هم از الان جهیزیۀ کامل جمع کرده است، بی‌بی هم‌ در یک حرکت بدون توپ سعی کرد از آب گل‌آلود، برای دایی‌اکبر پری دریایی که نه، ولی پفک‌ماهی بگیرد.

 

  • بوی غذا آن‌قدر هوس‌انگیز بود که بی‌بی هم به طور اتوماتیک از جای خودش بلند شد.

 

  • چند ماه بعد از اشغال کویت توسط عراق، بقیۀ کشورها مثل بچه‌های مدرسه، عدّه‌کِشی کرده بودند تا پس از خوردن زنگِ سازمان ملل، با صدّام دعوا کنند. خوشبختانه، ایران اعلام بی‌طرفی کرده بود و موقع کُشتی‌گرفتن عراق و آمریکا، فقط تخمه می‌خورد و نگاه می‌کرد. حدود چند هفته قبل، عراق تسلیم شده بود و قلدرهای بین‌المللی، وقتی یقۀ صدّام را گرفتند و دستش را پیچ دادند تا بگوید «غلط کردم!» صدّام هم همین را گفت؛ اما موقع فرار به کویت فحش داد و گفت: «باز به هم مِرسیم.» خلاصه، این‌طوری بود که سیل ماشین‌های آوارگان کویتی که وضعشان از مایه‌دارهای ما هم بهتر بود، به سمت ایران آمد.

 

  • آقاجان برای اینکه ثابت کند مبل اشکالی ندارد، روی همانجا نشست و در حالی‌که هر لحظه قدش کوتاهتر می‌شد و انگار داشت توی مرداب غرق می‌شد، گفت: «خا به همین مگه چی شده؟»

 

  • هم برای آن دو (دایی‌اکبر و سودابه) ناراحت بودم، هم برای آن بستنی‌هایی که نخورده آب شدند. شاید هم از خجالت آب شدند.

 

  • فروشنده بعد از شنیدنِ اینکه چه کسی مرا فرستاده، دستش را برد توی یک کشو و چند مدل کراوات برایم از زیر میز درآورد. از من خواست تا کسی وارد مغازه نشده است، سریع انتخاب کنم. جوری مراقب اطراف بودیم که انگار می‌خواستیم مواد ردوبدل کنیم.

 

  • آقاجان که در این چند لحظه دوباره با صدایی آهسته با صوت [قرآن] می‌خواند و گوشش به ما بود، یک‌دفعه دندۀ حنجره‌اش را عوض کرد و با دندۀ سنگین و پُرگاز به قرائت ادامه داد؛ یعنی اینکه سرش به عبادت گرم است.

 

  • آقاجان به مامان گفت: این بچۀ مفت‌خورت اگه یک‌بار دیگه از اسرار من تو مغازه حرف بزنه، مثل خیش گاوآهن با طناب پشت وانت اکبر مبندمش و تا طبر (روستایی در بجنورد) روی زمین مکشمش تا زمینا رِ شخم بزنه.

 

  • سودابه یک آهنگ دیگر هم زد که از نحوۀ آهنگ‌زدنش نفهمیدیم چه آهنگی است. من معتقد بودم آهنگ «هوشیار و بیدار» است، محمد می‌گفت آهنگ «آمریکا، آمریکا، ننگ به نیرنگ تو» است، بی‌بی می‌گفت که «ننه گل‌مَمّد» است، مامان هم می‌گفت که «مادر برام قصه بگو» است، دایی می‌گفت: «دایه‌دایه وقت جنگه» است و آقاجان می‌گفت آهنگ «عمله دسته‌دسته» است. به هر حال، زن‌دایی اجرای همین آهنگ مبهم را به پدر و مادرش هدیه کرد که در راه هنر، همیشه حامی او بودند. دایی‌اکبر که تحت تأثیر این اجرا قرار گرفته بود ... اسکناس بدون گوشه‌ای را که‌ از آقاجان شاباش گرفته بود، به زن‌دایی تقدیم کرد.

 

  • احساس کردم الان است که [آقاجان] دست مرا بگیرد و ببرد مغازه و از پنکۀ سقفی مغازه حلق‌آویزم کند و درجۀ چرخش آن را هم روی دور تند بگذارد.

 

  • [آقاجان برای بی‌بی] یک تخت دست سوم از سمساری خرید. تخت بی‌بی آن‌قدر کهنه بود که معلوم بود حتی موریانه‌های توی آن هم سنشان از بی‌بی بیشتر است و دارند با دندان مصنوعی چوب آن را می‌خورند.

 

  • با شنیدن اسم مشهد، چشمهای بی‌بی برای یک‌لحظه برق زدند و با دیدن جعبۀ شیرینی، تبدیل به چراغ چشمکزن شدند.

 

  • شنیدن حرفهای بی‌بی و صغرا‌باجی [دربارۀ خوراکی‌های خوشمزه] نه‌تنها هیچ نفعی نداشت، بلکه جوری بود که انگار هورمون‌ تحریک اشتها، زنگ خانۀ اژدهای خفته در معده را بزند و فرار کند.

 

  • قبل از اینکه به من حملۀ نظامی بکند، بلافاصله تغییر موضع دادم و گفتم: «دایی غلط کردم...»

 

  • بی‌بی با اینکه چشمش به‌طرف تلویزیون‌ بود، اما مثل من آنتن گوشش را با بوستر (تقویت‌کنندۀ آنتن) به‌طرف دهان مامان و آقاجان تنظیم کرده بود.

 

  • می‌توانستم راجع به فروش وانت یا در اصل فروش‌نرفتن آن هم [برای آقاجان] زبان‌درازی کنم؛ اما اگر این کار می‌کردم، همانجا مرا پشت وانت می‌بست تا روی زمین بکشد؛ اما چون وانت روشن نمی‌شد، دوباره دست و پایم را باز می‌کرد و از من می‌خواست آن را تا بالای سربالایی هل بدهم. بعد دوباره دست و پایم را می‌بست و وانت را در سرازیری می‌انداخت تا هم از دست من راحت شود، هم از وانت.

 

  • بی‌بی برای تولد مهسا از خوشحالی، در اقدامی که حتی از فروریختن دیوار برلین هم عجیبتر بود، پانصد تومن به مریم و هزار تومن هم به من داد. انگار به‌جای مریم، من مهسا را زاییده بودم!

 

  • تعدادمان در حدی بود که اگر قرار بود با یک ماشین برویم، زنها باید توی ماشین می‌نشستند و من باید مثل کوآلا از پشت، آقاجان را می‌گرفتم و او هم به لاستیک زاپاس پشتِ درِ پاترول می‌چسبید. دایی‌اکبر هم باید پشت ماشین بدو می‌کرد.

 

  • آقای اشرفی انگار کت‌وشلوار دامادی‌اش را پوشیده بود. سرشانه‌های کتش جوری بود که انگار جوب‌لباسی و کت را با هم پوشیده است. چون برایش تنگ بود، دگمۀ کت را به‌زور بسته بود و تقریباً شبیه گالُنیِ کارتون بچه‌های مدرسه والت شده بود.

 

  • آقای اشرفی هم رفت وسط تا حرکتی [موزون] به خودش بدهد. تا قبل از اینکه دگمه‌های کتش را باز کند، احساس می‌کردم اگر کوچکترین دستی به کُتش بخورد، مثل هندوانۀ رسیده می‌ترکد. اما وقتی کتش را درآورد، دیدم باز صد رحمت به کت، الان است که شلوارش حتی بدون هیچ تماسی از وسط قاچ بخورد. قبل از اینکه آقای اشرفی به خودش حرکتی بدهد، آهنگ قطع شد و نوبت به رقص شیلنگیِ او و متعاقباً هندوانۀ به شرط رقص نرسید.

 

  • قدرت‌پلنگ که دیگر نمی‌توانست تکان بخورد و تحرکی داشته باشد، در کسری از ثانیه از گربه‌سانان پرقدرت به خزندگان بی‌مصرف تغییر وضعیت داد و روی زیلو دراز کشید. چند نفر از جوانها مأمور شدند به‌جای دیگ و بشقابها، قدرت‌پلنگ را جابه‌جا کنند.

 

  • آقاجان که نمی‌خواست گرفتگی کمر قدرت‌پلنگ تقصیر او بیفتد، برای تبرئۀ خود بلافاصله گفت: «خا انقدر ادای آدم‌آهنی زنگ‌زده درآورد که پیچ ‌و مهره‌های خودش دررفت.»

 

  • حاج‌کمال که توی بشقابش کوهی از گوشت درست کرده بود و به‌جای خوردن برنج با گوشت، در حقیقت گوشتها را با برنج می‌خورد، بیشتر حواسش به این بود که روی گوشتها را با برنج بپوشاند تا آقاجان آن را نبیند.

 

  •  
  • وارونه‌گویی طنزآمیز یا برعکس‌گویی: اگر چیزی بگوییم ولی منظورمان خلاف آن باشد، خود‌به‌خود طنز به‌وجود می‌آید. «ذمّ شبیه مدح» از پرکاربردترین حالات وارونه‌گویی است. مثال: قربانِ سلطان بروم که اینقدر می‌خوابند؛ رایحۀ دل‌انگیز جورابش فضا را عطرآگین کرده بود؛ چقدر این عینک بهت نمیاد؛ آفرین! غلط است؛ حیفِ آن همه بدی که من در حق تو کردم؛ اسم آخرین کتابی که نخواندید، چیست؟؛ حالت خوبه؟ نه الحمدلله؛ برای شکست‌خوردن همیشه فرصت هست.

 

  • از او (شهره‌خانم، دبیر زبان انگلیسی) ... پرسیدم: آیا معنی اوقذه (این‌قدر) و چوقذه (چقدر) را می‌داند؟ وقتی گفت «نه»، من هم به او گفتم: «وری گود!»

 

  • [آقاجان به مامان]: این محسن نصفه‌شبی بندۀ خدا آقای دکترِ تو شب عروسیش به حرف‌زدن گرفته نمذاره بره بخوابه، های ازش از کنکور مپرسه، های مگه بیا آتاری بازی کنیم، های مگه بیا عکسمانِ رو کنترل [تلویزیون] بچسبانیم. من نمدانم این بچه به کی رفته!

 

  • بی‌بی با نگاه از صغراباجی خواست که مبادا به دیگران چیزی بگوید. صغراباجی هم بی‌بی را خاطرجمع کرد که مثل خودش، دهانش قرص است!

 

  • مامان تذکر داد خوردن چیزهای خیلی شیرین دیگر در سن آنها (بی‌بی و صغراباجی) خوب نیست و بی‌بی هم در حالی‌که شیرینی برمی‌داشت تا با چای بخورد، بنا به قانون سوم بی‌بیِ نیوتن گفت: «چشم عروس‌جان!»

 

 

  • طعنه (گوشه‌کنایه) یا کنایۀ نیشدار: یکی از اشکال کم‌ارزش‌تر وارونه‌گویی است. در این حالت، وقتی طنزپرداز چیزی می‌گوید، خواننده تقریباً چیزی خلاف منظور او می‌فهمد. کنایه‌هایی به درد طنز مکتوب می‌خورند که کلمات کنایی‌ در خود متن باشند و خواننده از قبل و بعد متن بفهمد که منظور، گوشه‌کنایه است، بنابراین بهتر است از کلمات نیشدار استفاده شود تا همه‌چیز برای خواننده روشن باشد و احیاناً برداشت ظاهری و واقعی از کلام نکند. مثال: مرسی که وقتمو هدر دادی؛ پا شو یه کم استراحت کن، خستگیت در بره، بعد دوباره بخواب؛ این‌جوری تیپ زدی، یه وقت زبونم‌لال ندزدنت.

 

  • مامان از آشپزخانه درآمد و در حالی‌که یک ظرف غذا به من داد تا برای خانۀ محمد ببرم، با لحنی جدی گفت: «فقط باز مثل دفعۀ قبل تو راه ته‌دیگاش غیب نشه‌ها!»

 

  • جدیداً مامان هر مدلی پلو درست می‌کرد، برنجش شفته درمی‌آمد و می‌گفت به‌خاطر برنجش است. برنجش از همان برنجی بود که به آقای کریمی‌نژاد انداخته بودیم.

 

  • [ملیحه] با عصبانیت گفت: «دو تا مرد تو این خانه داریم، دو تا از هم نامرتب‌تر.» محض شوخی گفتم: «حالا سومیشم مبینیم که چی مرتبه!»

 

  • آقای اشرفی با اینکه روزه نبود، جلوی ما چیزی نخورد. فکر کنم منیژه‌خانم به او سپرده بود اگر در خانۀ مردم روزه‌خوری کند، بعداً در خانۀ خودشان از غذا و چیزهای دیگر، خبری نیست.

 

  • وقتی یکی از بازیکن‌ها روی بازیکن دیگر خطا کرد، بی‌بی هم او را نفرین کرد و گفت: خا اینا چرا یک‌جور همدیگه رِ ناکار مُکُنن که انگار بعداً قرار نیست داماد بشن؟

 

  • سالهای بعد از جنگ، سالهای سازندگی بود و آقاجواد، پدر سعید هم رانندۀ جهاد سازندگی بود و یکسره مأموریت می‌رفت. برای همین یک بار آقاجان راجع به آقاجواد به آقای اشرفی گفت: «به نظر من که این نشانِ سردارِ سازندگی رِ در اصل باید به جواد بدن، چون هر سال، تعداد بچه‌هاش مثل تورّم افزایش پیدا مکنه!»

 

  • [محسن:] آقاجان، برای چی آدامس نخورم؟ [آقاجان:] مگن برای مردا خوب نیست، بعداً سبیل درنمی‌آرن.

 

  • [حمید] نوک لوله [دو سه متری] را کف دستش گذاشت و سعی می‌کرد عین بندبازها و دلقکها تعادل آن را حفظ کند: عشق مکنی چقدر این‌طوری نگهش مدارم؟ [محسن:] ها... خداییش جات توی سیرک خالیه.

 

  • سعید در ورقۀ امتحان تاریخ در جواب اینکه «پدر ناصرالدین شاه که بود؟» نوشته بود: «آغامحمدخان قاجار!»

 

  • وقتی چشم دایی‌اکبر به مبل و میز ناهارخوری [نو] افتاد، نیشش باز شد: باز معلومه علی‌آقا ولخرجی کرده... اینا رِ پیدا کرده یا از سمساری خریده؟!

 

  • [موقع نماز] به این فکر کردم که اگر همین‌طور روزه بگیرم، چقدر ثواب خواهم برد و در آینده در بهشت چه پاداشهایی خواهم گرفت. کم مانده بود فکرکردن به جزئیاتِ همان پاداشهای بهشتی، کل ثواب نماز و روزه‌هایم را از بین ببرد.

 

  • انگار آن شیرینی‌های نارنجکی، نارنجک واقعی بودند و جفتمان از ترس ملیحه و مامان جرأت نداشتیم آنها را در دست بگیریم... دایی با ترس و لرز پاکت شیرینی را به ملیحه داد و گفت: «دایی‌جان، بیا اینم شیرینی.» [ملیحه:] اه... دایی؟ اینا رِ از تو کوچه پیدا کردین؟ چرا جعبه نداره؟

 

  • آقاجان که می‌ترسید با ازدواج دایی‌اکبر (با یکی از دخترهای فامیل آقاحشمت)، آقاحشمت همان روز اول تمام طلبهایش را یکجا وصول کند، گفت: از کجا معلوم که دختر هم‌سن‌وسال اکبر داشته باشن؟ همۀ دخترای هم‌سن‌وسال اکبر الان پنج‌تا زاییدن. تازه گیرم که قبول کردن، اگه بعداً به اشکال خوردن و مهریه‌شانِ اجرا گذاشتن چی...؟ اکبر فوقش بره وانتشِ بفروشه که پول انعام محضردار هم نمشه.

 

  • گفتم: خود آقاجانم سرمایه‌داره، ولی رو نمکنه. دایی، اگه بدانی مشتریا چقدر برنج ازش بردن و پولشِ نیاوردن، ولی ورشکست نشد!

 

  • آقاجان با قیافه‌ای عصبانی وارد خانه شد... محض شوخی گفتم: «سلام... باز برنج و پولشِ با هم خوردن؟»

 

  • بعد از اینکه آقای دکتر ساندویچ‌ها را حساب کرد و رفت ماشینش را روشن کند، ساندویچ‌فروش به من لبخندی زد و گفت: داماد تازه‌یَه ها؟ تا متانی بدوشش که بعداً دیگه از این خبرا نیست.

 

  • [دایی‌اکبر:] فعلاً این وانتِ از یکی از دوستام گرفتم تا براش کار کنم. ماشین از اون، کار از من. [محسن:] روشن‌شدنش هم با خدا!

 

  • گامبوجان یقه‌ام را گرفت و مجبور شدم دوچرخه را رها کنم. چشم مرد غریبه به ما افتاد؛ اما به‌جای اینکه به من کمک کند، اولش گفت: «با هم بخورین!» و بعد هم که دید دعوایمان جدی است، گفت: «انقدر همدیگه رِ بزنین که از هم در شین (با هم بی‌حساب بشین).»

 

  • ضمن رعایت فاصلۀ ایمنی تا سگ، از بامزه‌بودن آن حیوان تعریف کردم. آقای اشرفی گفت: بیا جلو، این حیوان کاری نداره. از تو یکی که خیلی بی‌آزارتره. خوبیش اینه مثل بعضیا زبون نداره که دروغ بگه. برای عوض‌کردن موضوع گفتم: خداییش که خیلی بامزه‌یه. اسمش چیه؟ آقای اشرفی گفت: پاپی! محض شوخی گفتم: فامیلش چیه؟ آقای اشرفی نگاهی جدی به من انداخت که یعنی با هم‌ سن و سال خودت شوخی کن.

 

  • [سعید به محسن:] یک کم پول قرضی داری؟ ... از بابام روم نمشه بگیرم، مِگه دستش خالیه. خواستم بگویم پدرش برای چیزهای دیگر که از داروخانه می‌خواهد بخرد که دستش خالی نیست، اما چیزی نگفتم.

 

  • چند وقت بعد از متحول‌شدن حمید، کمیته ریخت توی خانۀ آقای اشرفی و ویدئو و فیلمهایش را هم بردند. نمی‌دانم آقای اشرفی [بعد از کلی تعهددادن و جریمه‌شدن] خودش به این نتیجه رسید که هیچی همان شبکۀ «یک» خودمان نمی‌شود یا به این نتیجه رسانده شده بود؛ اما هرچه بود، سُنبه آن‌قدر پُرزور بود که دستگاه تقویت آنتن خود را هم باز کرد. بهانه‌اش هم این بود که چون شوروی تجزیه شده است و جمهوری‌هایش اعلام استقلال کرده‌اند، ترکمنستان دیگر فیلمهای مسکو را پخش نخواهد کرد و بیست‌وچهار ساعت اسب و دوتار نشان خواهد داد.

 

  • آقای اشرفی گفت: وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان هیچ وعده‌ای عملی نشده و قرارم‌ نیست عملی بشه. پس چرا به مردم وعدۀ خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟ آقا برات ضمن تأیید حرف آقای اشرفی گفت: متانیم بگیم اگه حاج‌کمال رأی بیاره، چند تا اثر باستانی جدید تو بجنورد مسازه و تو روز افتتاحش به همه ناهار مجانی مده.

 

  • [محمد:] محسن، پس‌فردا بیکاری؟ قبل از اینکه جواب بدهم، خودش سؤالش را اصلاح کرد و دوباره پرسید: منظورم اینه پس‌فردایَم بیکاری؟

 

  • آقاجان وقتی فهمید کاندیدای قبلیِ مدّنظر محمد در انتخابات اول شده اما از درِ عقب، صندلی جلو و تعداد آرا حتی از تعداد مهمانهای عروسی دایی‌اکبر کمتر بوده است، نیشش باز شد.

 

  • یکی از کت‌شلوارها را نشان دادم و گفتم: ببخشین اینا رنگش نِمره؟ [فروشنده:] نه، اینا جنسش بهترینه. سه سال اینجا بوده ولی هنوز رنگش نرفته.

 

  • قدرت‌پلنگ که انگار نسبت فامیلی با برخی گربه‌سانان داشت، بلافاصله جای دندانهای سگ را روی کراوات تشخیص داد و به دایی خندید.

 

  • گوسفند (مخصوص قربانی) از جای خودش جُم نمی‌خورد و به سفرۀ عقد چشم دوخته بود. شاید طفلکی می‌خواست قبل از مردن ببیند سفرۀ عقد چه شکلی است. شاید هم بیشتر از خودش، دلش به حال داماد می‌سوخت و می‌خواست قبل از قربانی‌شدن، به داماد بگوید: «من که به‌زور دارم قربانی مشم؛ ولی تو با پای خودت داری مری قربانی بشی.»

پایان قسمت دوم

 

منابع

  • آبنبات پسته‌ای، مهرداد صدقی، انتشارات کتاب چرخ‌ فلک (1394)
  • طنزپردازی به زبان تازه، محسن سلیمانی، انتشارات سروش (1396)
  •  

 

 

 

ارسال نظر